یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

و باز باران، سرشار از نورهای درخشان رنگارنگ بود

لابد حالا که شب شده و من جز از برای خریدن چیپس و دستمال توالت و تعویض ملافه ها از اتاقم بیرون نرفته ام، باید اینجا بنویسم شنبه ی مفیدی نبود. صبح سردرد داشتم. سرم یک جوری پر است این روزها. با اینکه زندگی م آرام است اما چند موج بزرگ یک جایی آنطرف تر هستند که دارند نزدیک می شوند. می دانم که بزودی تلاطم و تشویش باز شروع می شود. همه آنچه امروز آرامم نگه داشته اند یک جور عاریتی ست. زیادِ زیاد سه ماه از هرکدام بیشتر نمانده. حواسم بهشان هست که غافلگیر نشوم. حواسم به اینروزهایم هم هست که تا لبه ی لیوانم را پر کنم از خوشی و سربکشم مدام. خوشی جفتک انداز افسارگسیخته نه ها. خوشیِ آرام نرم. خوشبختی های ساده. از جنس  نفس عمیق در خیابان های خیس بعد از باران. یا نوشیدن یک فنجان چای داغ نعناع در یک روز سرد آفتابی. یا بازی زیرابی رفتن و کشیدن شکم به کف دور و ساکت استخر. 
امروز از صبح یک غم بی وقت زنجیرم کرده بود گوشه ی این تخت فلزی. می خواستم آن همه پست های درفت را کامل کنم و آن همه کار نیمه نصفه را لیست کنم یک جایی که یادم بماند. نشد. نمیدانم. معتادِ در ترکم هنوز. بعد از این همه ماه..
اعتمادم باز به خودم کم شده و به روزگار زیاد. فکر میکردم یکبار که آدم در زندگی ازین فاز بگذرد برای همیشه گذشته. اشتباه می کردم. آدم باید همیشه حواسش به خودش باشد. مراقب باشد که پایش روی زمین بماند و بارش روی شانه خودش. بار زندگیش. بار احساسش. گندهایی که زده را آدم باید خودش جمع کند. خیالش نباید راحت باشد. باید بداند وقتی از خانه امیرآباد کند، کنده. آدم باید معنای کندن را بفهمد که وبال نباشد. باید بفهمد پسرک استخوانی با شانه های پهن و چشم های کوچک نمناک تمام شد. دیگر هیچ جا نیست. حتی اینجایی که بهانه ی اولش، خود او بود. 
یک روز در زندگی، با دماغی شکسته و سری بخیه خورده، باید بفهمی خودت خلبان این هواپیمای تک سرنشین دور شکننده ای.  برج مراقبتی که یک عمر برایش پیغام فرستادی خالی ست. از اول خالی بوده. بفهم لطفن. خواهش می کنم یاد بگیر. قبل از آنکه باز سقوط کنی.

هیچ نظری موجود نیست: