چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

سرخوشانه

امروز پول رستوران را گرفتم. اگر از انعام صرف نظر کنیم اولین درآمدم در فرانسه بود. نمیدانید چه احساس خوبی ست آدم پول خودش را خرج کند. حالا شاید هم بدانید من از کجا بدانم؟ من؟ حالا بیشتر از یک سال بود که هیچ درآمدی نداشتم و ندارم. بعد از سه سالی که در ایران کژدار و مریز کار کرده بودم، دوباره خرج کردن از جیب بابا خیلی سختم بود و هنوز هم هست. امروز پاکت کوچک سفید را که از سرگارسن گرفتم بی که از پیش تصمیمی داشته باشم راه افتادم به سمت کتابخانه پومپیدو و از دست فروش های جلویش ازین نقاشی های کوچک برای خودم خریدم. بعد رفتم کتابخانه ملی فرانسه دنبال چندتا کتاب که بسته بود چون فرانسوی ها یک ماه به خودشان تعطیلات تابستانه میدهند که خیلی حرص مرا در می آورد. اما به جایش از خنزر پنزر فروشی کنارش یک بسته کاغذ رنگی خریدم که بیایم خانه کاردستی درست کنم بچسبانم به دیوار. یک همچین کودک هفت ساله ای درونم دارم در بیست و هفت سالگی، بسیار زنده و نیرومند. بعدتر رفتم کنار رودخانه که برای خانه ام دو تا پوستر بزرگ بخرم. متاسفانه بیشتر پوستر فروش ها هم رفته بودند تعطیلات و نقدن چندتا کارت پستال و جینگیلی در یخچال خریدم که در همه اش گربه سیاهی دلبری میکند. احساس میکنم سلیقه ام در همه چیز عوض شده. بسیار عاشق گربه سیاه شده ام. خیلی یکهو. نمی توانم در مقابل هیچ گربه سیاهی مقاومت کنم. یا مثلن پوسترهایی که حالا دوست دارم اول که آمده بودم اصلن نگاه نمیکردم. پوسترهایی که اول دوست داشتم الان خیلی بی مزه هستند. سلیقه ام در همه چیز تغییر کرده. در ادبیات. در غذا. حالا همه ش به خودم میگویم دفعه اولی که رفته بودم ایران چه سوغاتی های لوسی برده بودم. اینبار اگر سوغاتی ببرم خیلی هیجان انگیزتر خواهم برد. حالا یک وقت هم میبینید همان لوس ترها بنظر سوغاتی گیرنده بهتر باشد. آدم هیچ وقت نمیداند که. اما نظر سوغاتی دهنده هم مهم است اگر مهم تر نباشد. خلاصه. این جایزه ها را هم که برای خودم می خریدم پولش را از توی کیف پولم در نمی آوردم ها، می رفتم سراغ همان پاکته. که یعنی ببین، این پول رستوران است و حالش را ببر. همه ش یاد مامان می افتم که همیشه میگفت هیچ وقت با دل راحت برای خودم خرج نکردم چون حقوق نداشتم. بعد هی من شماتتش می کردم که بابای بیچاره تمام پول هاش را می ریزد به حساب شما، بی که حواسش باشد چقدر پول کجا رفت، بی که هیچ وقت سراغ بگیرد، آن وقت این خیلی بی انصافی ست که بگویی با دل راحت خرج نکردم. حالا اما خوب می فهمم یعنی چه. مامان وقتی دانشجو بود در موسسات زبان، انگلیسی درس میداد. یعنی استقلال مالی را بلد شده بوده. بعدتر که به هزار و یک دلیل سیاسی و غیرسیاسی نشد که کار کند، دیگر هیچ وقت با دل راحت خرج نکرد. کاش ما بچه ها پدر-مادرهامان را زودتر می فهمیدیم. ما کلن خیلی دیریم. اختلاف فاز زیادی داریم که بنظرم غم انگیز است. 
خیلی باز حرف دارم برای نوشتن اما هفت ساله درونم می خواهد کاغذ رنگی قیچی کند. 
.
بعد: پس از دو ساعت تلاش نافرجام برای درست کردن یک پرنده کاغذی، حس کردم باید برگردم این توضیح رو به این پست اضافه کنم کاردستی ش برای بچه های بیست و هفت ساله طراحی شده، یا اینکه من بی شک یک عقب مانده ذهنی هستم.
.

هیچ نظری موجود نیست: