پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

دست منه بر دهنم

یک لطف اجباری دانشگاهمون پارسال در حق من کرد، که یک کنفرانس بزرگ ترتیب داد با موضوع اینکه در ایران چه میگذرد. البته در ایران و افغانستان چه میگذرد. سخنران: رعنا-ویس. دانشجوهای ایرانی و فرانسوی افغاستانی-الاصل. به مدت: سه ساعت. مکان: آمفی تئاتر بزرگ دانشکده. با حضور مدیر گروهمون، مدیر تمام مسترها، حضور اجباری تمام همکلاسی هامون که صد نفر بودند، و حضور افتخاری سفیر افغانستان و جمع همراهانشون و یک عالم آدم دیگه که از زمین سبز شدند احتمالن. زمان: در سرشلوغانه ترین روزهای ترم اول که در کل کلاس کسی نبود که بتونه شبی بیشتر از سه ساعت بخوابه. ازبس پروژه و امتحان و کلاس داشتیم. می تونستم قبول نکنم آیا؟ نمی تونستم. من مجبور شدم. می فهمید؟ مجبور واقعیِ بدبخت اینجاست. اینجا بود. که سه شب پشت هم اصلن نخوابیدم. یعنی اصلن تکون نتونستم بخورم. هیچی نخوردم. فقط برای جیش کردن از روی صندلی م بلند می شدم. می دونید؟ سه ساعت خیلی زیاده. نیم ساعت آدم بخواد حرف بزنه انگار یه عمره، حالا چه برسه به سه ساعت. هزارتا اسلاید داشتیم اوه. کلی اسلاید هم نداشتیم. کلی عدد باید جمع می کردیم. عکس. نقشه.. بماند. آخرش؟ شینیون کرده و ماتیک زده که تق تق رفتم بالای سن، هی شروع کردم به آب رفتن. شونه هام هی آویزون تر شد و پشتم گردتر شد و تن صدام هی بدبخت تر. چرا؟ از بالای سن خیلی چیزا خوب تر معلوم بود. رومو که به سمت بچه ها گردوندم، صدای دستها که قطع شد، اون همه چهره جدی بدون لبخند، اون همه چشم گرد.. از خودم پرسیدم چرا من این بالام؟ چرا من کنار اینا نیستم؟ چرا کسی از اینها کنار من وای نایستاده؟ من اون بالا بودم که سه ساعت دست و پا بزنم تا به اونایی که اون پایین بودن بفهمونم منم مثل شمام. ما هم مثل شماییم. ایران هم مثل صد و نود و پنج تا کشور دیگه، سرزمینی ست که انسان ها درش خانه ها ساخته اند و کارخانه ها ساخته اند و میخرند و می فروشند و می خورند و عشق می ورزند. اما همین که من اون بالا بودم، نشون می داد که مثل اونا  نیستم. که ایران مثل کشورهای اونا نیست. پس من سه ساعت قرار بود چکار کنم؟ سه ساعت قرار بود حس ترحم جمع رو قلقلک بدم فقط. و حس روشنفکری شون رو ارضا کنم و انسان دوستی شون رو. اینها وظایف اصلی من بود که خیلی دیر فهمیدم. وگرنه بجای عکس فرهنگسراها و موزه ها و ساختون های قشنگ قدیمی و تازه، باید فیلم یه سنگسار نشون می دادم و عکس زنهایی که شوهرهاشون کتکشون می زنن و سرشون هوو میارن. نمیدونم. شایدم اصلن اینطوری بهتر حس ترحمشون تحریک شد. چون مسلمن در تمام مدتی که داشتند عکسهای سفره هفت سین و نقاشی های مینیاتور رو نگاه می کردند تصویر سنگسار و زنهای سیاه پوش روبنده دار در ذهنشون بوده. اینطوری من با ماتیک قرمز و لبخند ماستِ وا رفته م مضحک تر بنظر میومدم. در هر صورت دختر ایرانی-فرانسوی که امسال نماینده کشور ایران بود نقش منو انتخاب نکرد. بعد از داریوش و کوروش و ساسانی ها عکس احمدی نژاد و خامنه ای رو نشون داد و از زندان های پر حرف زد و خیابان های خالی و اینکه چند همسری در ایران بطور رسمی تصویب شده تا مردم هرچه بیشتر ازدواج کنند و هرچه بیشتر بچه بدنیا بیاورند و الی آخر. 
سخنرانی ش که تموم شد یکی از بچه ها از ته سالن بلندگو خواست تا سوال بپرسه. گفت بنظرتون چرا ایران، کشوری با این تاریخ و فرهنگ درخشان و اینها، نباید بتونه بمب اتمی داشته باشه درحالیکه کشورهای دیگه ای در منطقه هستند مثل اسرائیل و پاکستان که بمب اتمی دارند. میدونید، از سوال دختره، از مِن ومون کسی که جواب میداد خجالت کشیدم. یاد وقت هایی افتادم که بعضی از دوستان افغانستانی م از وجود نیروهای خارجی تو کشورشون خوشحالی می کردن و من بهشون میگفتم نباید خوشحال باشین. حق شماست که کشور خودتون رو اداره کنید. حق شماست.. شما با از دست دادن حقتون نباید خوشحال باشید. میدونم که شاید الان راه دیگه ای نباشه، اما باید از حالا یک نفس بدوید تا زودتر قد بکشید و حقتون رو پس بگیرید.. دختره که این سوال رو پرسید با خودم فکر کردم چی بسر ما اومده که این سوالو از خودمون نمیپرسیم؟ اگر الان ایران تمام فعالیت های هسته ای ش رو متوقف کنه، من یکی که تا آخر عمر جشنواره میشم از خوشی. و اکثر مردم هم احتمالن همینطور. بس که گره همه مشکهای سیاسی و اقتصادی و کوفتی ما با همین قضیه کور شده. بعد اینجا بود که یک مرتبه فشار تمام تحریم های تمام این سالها رو احساس کردم و صدای شکستن استخون هام رو انگار شنیدم. تازه دوزاریم افتاد که بابا حق مسلم ماست، چطور حواسمون نبوده؟ سرزنش کردم خودمون رو فکر میکنید؟ سرزنش نکردم. چون ما مردم حق های خیلی دم دستی تری داریم که دنبالش بریم. دنبال حق های فردی مون باید بریم اول بعد حق کلمون بعنوان یک ملت. بله. انرژی که سهله، سلاح اتمی هم حق ما هست. این نکته رو ازین به بعد حتمن در سخنرانی هام راجع به ایران اضافه می کنم. اما حقی که اولویتش فعلن بالا نیست. روی فعلنش هم تاکید می کنم. 
بعد از کنفرانس دختره با ویس حرف زده بود. گفته بود که قرار بوده امروز یکی از سخنران ها باشه اما بهش اجازه ندادن. باورم نمیشد. لبنانی-مراکشی بود. قرار بوده راجع به لبنان حرف بزنه. حتی اسمش روی پوسترها بود. میخواسته بگه بنظر اون حزب الله در توسعه و پیشرفت لبنان نقش مثبتی داشته. میگفت میخواستم بگم نظر من اینه و بعضی ها هم اینطوری فکر نمیکنند. نمیدونم با حرفهاش موافق بودم یا نه. چیزی که واضحه من بعنوان یه ایرانی از حزب الله خوشم نمیاد. دانشگاهمون هم بعنوان یه مرکز آموزشی فرانسوی. اما دختره حق داشت حرفش رو بزنه. من بشخصه دلم میخواست حرفهاشو بشنوم. چرا باید از یک نگاه دیگه به موضوع فرار کرد؟ چرا باید کسی باشه که نتونه حرفشو بزنه؟ دختره خیلی گناه داشت. ویس میگفت خیلی عصبانی و غمگین بود. میفهممش. 
من از فرانسه بیزارم. فرانسه ایران دومه و درین شکلی نیست. ایران توسعه یافته. با همون نقصهای فرهنگی. با همان غرورهای بی مورد. همون ملاحظات احمقانه. کل دنیا رو که ندیدم، اما احساس میکنم کلش باید همین باشه. شت.
.

۲ نظر:

همای گفت...

نه درست می گی. فرانسه همون ایرانه، که فقط چند دهه زودتر مدرن شده.
و البته من باشم ایران رو در رتبه بالاتری از فرانسه قرار میدم (با حساب دیرتر مدرن شدنش البته)

s3m گفت...

رعنا!

عالی بود حرفت و قلم‌ت

ینی از اون پستاس که نویسنده رو باید در آغوش کشید و ازش تشکر کرد