دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن*

امروز میشود چهارده ماهم. دارم سعی می کنم خودِ آن روزهام را یادم بیاید. راحت نیست. خیلی بکر بودم. خیلی وصل بودم به یک جایی که اینجا نبود. ایران هم نبود. به یک نقطه ای میان آسمان و زمین وصل بودم انگار. مطمئن هم بودم که نگهم میدارد. خیالم راحت بود. نمیدانم چرا خیالم آنقدر راحت بود. از یک جایی اما دیگر خودم ماندم فقط. آن خوش بینی، آن اعتماد چشم بسته ای که به دنیا و آدم هاش داشتم پرید. نه اینکه بد باشد. یا ناراحت باشم. اتفاقن بهتر شد شاید. آدم خوشحال تری شدم. آدم مستقل تری شدم. اینکه آدم وصل باشد خوب نیست. هرچند به یک نقطه دور در آسمان. هرچند بتوانی چشم هات را ببندی و خودت را رها کنی به پشت گرمی ش، وصل بودن امن نیست. یا نمی ارزد. یا نمیدانم چه. 
خلاصه ش اینکه، خودم را نمیدانم. اما زندگی م عوض شده. آدم ها و خیابان ها و کافه ها را یک طور دیگری دوست دارم. قبلتر تازه و شگفت انگیز بودند؛ حالا آشنا و عزیزند. خودم؟ هرروز صبح کیفم را برمی دارم می روم سرکار. خیلی خوبم است. کار به من خیلی می سازد. همیشه در زندگی م کارمند خوبی بودم اما هیچ وقت دانشجو-آموز خوبی نبودم. بنظرم در دانشگاه همه چیز فیک است. سوال ها اراجیف ساخته پرداخته ذهن استادهاست که چهارتا نمره جلوی اسم مان ردیف کنند. سرکار اما فرق دارد. سوال ها واقعی اند. همه چیز واقعی ست. دلم می آید بنشینم فکر کنم که مسئله چطور باید حل شود. در دانشگاه دلم نمی آمد. احساس می کردم سیستم آموزشی سرکارم گذاشته. 
کلن؟ خوشحالم. هرچند زیاد سرما می خورم، زیاد مهمان بازی می کنم، زیاد نگرانم و زیاد سخت می گیرم و کلی زیادِ ناتمامی راه دارم هنوز تا به نقطه مطلوب آرامش برسم. چهارده ماه پیش؟ خیلی دور بودم از جایی که حالا هستم. شاید بیشتر از چهارده ماه. 
* حافظ


هیچ نظری موجود نیست: