شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

در ستایش مهاجرت یا ما هم مسلمانیم

اینجا مسلمان بودن خیلی مهم است. برعکس ایران که اهمیت مسلمان بودن یا نبودن به گرفتن عروسی قاطی یا جدا محدود می شود که آن هم یک شب است و درنهایت یک شب در زندگی هیچ کس مسئله تعیین کننده ای نیست. اینجا بسته به اینکه چقدر وقت خود را بیرون خانه میگذرانید ممکن است ناچار شوید تا روزی پنج-شش بار بعد از سلام به سوال "آیا مسلمانی؟" پاسخ دهید. من اولهاش نمیدانستم باید چه جوابی به این سوال بدهم. بسکه درایران مسلمان بودن را برای ما سخت تعریف کردند. اما خب مفهموم برخی کلمات در خارج با ایران خیلی فرق دارد و یکی از مهمترین آن کلمات همین"مسلمان" است.  مسلمانی در ایران به دین که همان شیوه سعادتمندانه زندگی انسان است ربط دارد و متاسفانه درین شیوه سعادتمندانه زندگی چندان تمهیداتی برای سعادتمندی در این دنیا درنظر گرفته نشده و تمام بهره ها به دنیای باقی حواله میشود. تازه تخطی نکردن از این شیوه زندگی آنقدرها هم کار ساده ای نیست و مراقبت شبانه روز می طلبد که اسمش عبادت است. انگار یک نفر، که لابد خداست با یک چماق بزرگ، که لابد حد الهی ست آن بالا، که حتمن آسمان هفتم است نشسته و مدام آدم ها را از جرگه ی بسیار محدود مسلمانان حقیقی پرت می کند بیرون طوری که تعدادشان از صدوبیست و چهار نفر تجاوز نکند. اینجا مسلمانی کلن مفهوم دیگری ست که هیچ ربطی به روش زندگی ت ندارد و هیچ گونه تلاشی هم نمی طلبد. تو خواهی نخواهی مسلمانی. همانطور که خواهی نخواهی ایرانی هستی. به همین راحتی. هیچ کس هم نیست که این امتیاز را از روی شانه ات بردارد حتی اگر هر روز و هر شب از مستی تلوتلو بخوری یا یقه لباست همیشه تا نافت باز باشد. بعد اینجا مسلمانی آی انسان را سعادتمند می کند؛ نمیدانید که. مثل یک اسم رمز است که بسیاری از درهای بسته را باز میکند. این همه که من اینجا از مسلمانی م خوشحالم ایران نبودم. بسکه زندگی را آسان میکند برعکس ایران که سخت میکرد. درین یکسال بارها و بارها انسان های مسلمان به سوی من آمده، اعلام کرده اند اگر هرموقع کاری داشتی بدان که من مسلمانم و میتوانی روی من حساب کنی. یا همانطور که داری با بدبختی هایت توی سر خودت می زنی یک مسلمان از راه می رسد و شما را از گل بیرون می کشد.-حالا دارم اغراق میکنم- بی که ازش خواسته باشی از گل بیرونت بکشد یا بی که حتی از قبل بشناسی ش. بعد این مدل الطفاتات رفتاری به غریبه ها در اروپا اصلن مرسوم هم نیست. چندبار مثلن شده که خواسته ام بار یک خانم پیر عصا بدستی را  در خیابان برایش بیاورم اما او امتناع کرده. حالا من جوان رعنا، سه بار اثاث کشی کردم هر سه بار یک مسلمانی سر بزنگاه پیدا شده و زار و زندگی م را با ماشینش آورده خانه جدید و هرچه اصرار کردم پول بنزین هم حتی نگرفته. یکی شان حالا دوست و همکلاسی م بود که باز هم دلیل نمیشود، دو نفر دیگر را اما کلن یک ساعت هم در زندگی م ندیده بودم. میدانید انگار اینجا مسلمان ها شما را از قبیله * خودشان بدانند، برایشان غریبه نیستید.
حالا بیایید این طرف.
کشورهای دیگر را نمیدانم، اما اینجا آن قشری از آدمها که کارگر ساختمانی هستند یا سرایه دار هستند یا کارهایی ازین دست انجام میدهند، معمولن عرب یا سیاه پوستند که یعنی مسلمان. چرا که بسیاری از کشورهای افریقا مستعمره فرانسه بودند و مردمش فرانسه زبان هستند و ازینرو قشر بدون تحصیلات و تخصص میتوانند براحتی مهاجرت کنند. همان داستان بیشتر افغان های مهاجر به ایران. بعد قطعن انسان تحصیل کرده و متخصص هم در افریقا یا افغانستان زیاد هست اما تا کار مناسب با تحصیلات یا تخصصشان در کشور مقصد نداشته باشند مهاجرت نمی کنند و کشورهای مقصد کارهای درست و درمان را براحتی به خارجی نمیدهند. پس انسان های تحصیل کرده یا متخصص، درصد کمی از مهاجران را تشکیل می دهند. این است که اینجا وقتی میگویی عرب، یا سیاه پوست، آن درصد زیاد انسان های بی مهارت بی تخصص می آید درنظر آدمها. بعد آدمها به نژادپرست بودن متهم میشوند درصورتیکه شاید آدمها مقصر نباشند. 
حالا سرایه دارها یا کارگرها را تصور کنید که تقریبن همه از قبیله شما هستند. به عبارت دیگر شما از قبیله آنها هستید و این روح قبیله ای آنقدر قوی ست که آن داد و ستد خدمت و پول که معمولن بین طبقات اجتماعی شکاف عمیقی ایجاد می کند این وسط گم میشود. انگار نیاز مالی اصلن مطرح نیست و در هرصورت این خانم خانه تو را تمیز میکرد چرا که تو از قبیله خودش هستی. این است که تو سرایه دار داری، اما خودت از طبقه اجتماعی سرایه دارت هستی. فکر نکنید هیچ شباهتی به علاقه ی سرایه دار خانه شمال تان به شما دارد ها. اصلن. آنجا علاقه ی مشروط به نحوه پرداخت، ممکن است وجود داشته باشد اما او هیچ وقت شما را از خودش نمیداند. اینجا اما داستان دیگری ست. مثلن سرایه دار ممکن است وظیفه خودش بداند که برای تو یک شوهر درخور دست و پا کند، یا ملافه های اتاقت را خارج نوبت عوض کند. یا برای ت کار پیدا کند یا بگوید کدام لباست بیشتر مد است و کدام رنگ بیشتر بهت می آید و هزارهزار چیز دیگر. بعد طبعن تو داری درسی می خوانی یا کاری میکنی که به واسطه آن به طبقه دکتر مهندس ها هم تعلق داری. خلاصه یعنی دراین صحنه مهاجرت هی انسان را بین طبقات مختلف اجتماعی سُر می دهد که حس بسیار نابی ست که دنیا را جای دوست داشتنی تری میکند. 

* اینجا خواندم قبیله خیلی به دلم نشست. 
.

هیچ نظری موجود نیست: