جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

به مویه های غریبانه قصه پردازم

داشتم در میدان شتله راه میرفتم. میدان که نه. در مترو. مترو میدان شتله قیامت کبری ست. کلی خط قرار است بهم وصل شوند. تونل پشت تونل پله پشت پله. آسانسور کنار آسانسور.. بعد یک جایی آن وسط هست که از یک سری پله می آیی پایین میبینی اوه یک گروهی دارند ساز میزنند. همیشه خدا. خیلی هم طبیعی. امروز از پله ها که آمدم پایین با قدم های بلند و روان و مطمئن از بین ده-دوازده ویولونیست داشتم رد میشدم که یک بند نامرئی یک جایی درونم هی پیچید و پیچید و قدم هام شل شد و سرعتم به صفر رسید و کم کم در-ماندم. خشکم زد. نمیدانم چه. همان آهنگ بود آخر. همانکه نمیدانم اسمش چیست اما نمیشد طلایه سازش را دستش بگیرد و این یکی را نزند. یا با همین قطعه شروع میکرد یا از درسهای سخت تازه که خسته میشد این یکی را میزد.. صدای ویالن که به جای خود، این قطعه با صدای ویولن اصلن ملودی خانه ی امیرآباد است. تابستانها که پنجره باز است از سرکوچه میشنوی ش.. یعنی صدای هرروزه ی خانه مان، صدا نه البته، صدا میتواند صدای کولر هم باشد،  موزیک هرروزه ی خانه مان. بله. این درست است. موزیک هرروزه ی خانه امیرآباد. موسیقی متن فیلم زندگی م بود که وسط ایستگاه مترو نواخته میشد. آن هم با ده تا ویولون. رسا. طنین انداز. سُر خوردم بین جمعیت. اشک هام از چانه ام چک چک روان شد. آن هم اشک سیاه. چون من ریمل ضد آب نمیگیرم. زن گریه رو باید سیاه باشد بنظرم. آرایشش راه بیافتد. از چانه اش بچکد پایین. 
نمیدانم میفهمید از چه حرف میزنم یا نه. نمیدانم اصلن خواهر داشته اید در زندگی؟ اصلن خواهرتان مثل طلایه ما کم حرف بوده؟ اصلن شده صدای ساز خواهرتان را بیشتر از صدای خودش شنیده باشید؟ صدا چیز دیگری ست. هزاری هم هرروز چت و ایمیل بازی کند آدم صدا نمیشود. تازه این ملودی.. خیلی بیشتر از صداست.. صدای خواهر آدم شاید چرت و پرت هم زیاد بگوید. صدای ساز خواهر آدم ولی مثل دیوان حافظ است. ممکن است یکی بد از روی شعرها بخواند. اما شعرها آنجاست. زیبا و عمیق و ماندگار. انگار تمام روزمره های بدون دیالوگ خانه مان روی این آهنگ سوار باشند. ریتم حرکت یکنواخت مامان وقتی لباسها را اتو میکشد.. تکان های ریز ابروی بابا وقتی با فاصله به صفحه کتاب خیره شده و هزارهزار تصویر دیگر برای من روی این قطعه سوارند.  

بعد.
اولین ساز کوچولوش رو طلایه وقتی خرید که من ده ساله بودم. حالا سه سال تا سی سالگی دارم. این همه سال سکوت ها و حرکت ها و تصویرها و خاطره های زندگی مون روی قطعه های کلاسیک موسیقی ضبط شده. امروز فهمیدم یعنی چی. امروز از فرشته کوچیک دوست داشتنی م ممنونم. با اینکه فیلم آخرین اجراش رو هنوز برام نفرستاده. 
بعدتر.
این روزها در آن دوره شکنندگی و دنیا-تیره و تاریِ قبل از تغییر فازهای بزرگ زندگی بسر میبرم.
بعدترش.
اینم لینک موزیکه برای کسایی که خواسته بودن.
.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

این که من دارم معتاد وبلاگت میشم اتفاق خوبی نمیتونه باشه ولی چیزی که واقعا عجیبه که همین چند دقیقه پیش داشتم پستی می نوشتم که یک چیز مشترک با همین پست تو داره.

فروغ گفت...

طلایه رو گاهی توی کتابخونه ملی می بینم این روزا. من می شناسمش البته، اون منو نمی شناسه. بعد من می بینمش یاد تو می افتم هِی. چقدر من یاد تو می اتم آخه رعنا؟! :دی
لینک آهنگه رو هم میذاشتی خب
بوس رعنا. میس یو

طلایه گفت...

اااا. تو همونی که هی قیافه اش آشناست من فکر میکنم از بچه‌های مدرسه مونه ؟:)))))

آهنگه واسه اسکار ریدینگه. اپوس ۳۵ اگه اشتباه نکنم

حالا باید اشک مارو درمیاوردی نصف شبی خواهر؟

فروغ گفت...

اِ من نمی دونستم که تو هم ممکنه منو بشناسی یا قیافه م به نظرت آشنا بیاد. حالا اصلن از کجا معلوم که من همون باشم؟!
ولی نه فک کنم همونم. چون یه بار که اومدم خونه تون با یه یه عالمه از دوستای رعنا، تو هم بودی فکر کنم.
به هر حال این دفه دیدمت میام باهات حرف می زنم.
تازه طلایه، من یه بار دیگه هم توی رستوران پردیس دیدمت. همون که بالای پارک وی ه. :دی

طلایه گفت...

آره همونی.
اوووه. من یه بار کلا رفتم اونجا ، پارسال همین موقع ها بود فکر کنم:)))
آره دیگه همون موقع خونمون دیدیم همو دیگه! وگرنه تو منو از کجا میشناسی؟:)