گاهی پدر و مادرها احساس می کنند فرزند اول، نشانه ی مستقیمِ نظارت و تربیت و آموزش آنهاست. انگار یک جور منطقی ای همه زوج ها با فرزند اولشان قضاوت می شوند.
و این یعنی بار. یک بارِ سنگین روی دوش اولین بچه، یعنی چهارتا چشم که نگران، که منتظر، که متوقع، دوخته شده به تک تکِ رفتارهایش. یعنی اینکه حواسش باید باشد. که بخش زیادی از خوشبختی و موفقیت خانواده را او رقم می زند. و در تمام طول این مدت بچه های دیگر زیر سایه اولی بی سرو صدا و آرام، برای خودشان زندگی می کنند. بی که چشم ها بهشان دوخته شده باشد با نفس های حبس درسینه. بدون آن همه نگرانی، آن همه چارچوب، آن همه اجبار. نه اینکه حواس پدر و مادر بهشان نباشد، نه. خیالشان اما راحت است. خیالشان راحت است که یک نفر دارد آن جلوها می دود. که حالا این یکی اگر ندوید، اتفاقی نمی افتد.
من؟ بله من فرزند اول هستم و خواهرم با سه سال و نیم اختلاف، فرزند آخر
از کودکی مان که بخواهم بگویم، منِ کلاسِ سوم، دختری بودم که باید ضرب های دو رقمی در دو درقمی را ذهنی حساب می کردم، که باید آن کتاب های بزرگ ریاضی را تمام و کمال حل می کردم و بابا کیف می کرد. خواهرم؟ او برای بابا شعر حفظ می کرد. یعنی بابا از سرو کله زدن با من و اعداد که خسته می شد، بشکن می زد و دختر ریزه میزه اش، با قِر و ادا برایش شعرهای بلندبلند را از حفظ می خواند.
من باید در تمام آزمون ها نفر اول می شدم. اگر دوم می شدم پچ پچ نگران مامان و بابا بهم می فهماند که گند زدم
خواهرم؟ از من با استعدادتر بود و همه این را می دانستیم. اما اگر نفر اول می شد بابا و مامان خوشحال و متعجب، خدا را شکر می کردند.
بزرگ تر شدیم.
لیسانس گرفتم. به بابا گفتم: نفر چهارم گروهمان شدم. شنیدم: هیچ وقت در درس خواندن جدی نبودی! خواهرم؟ دارد لیسانس می گیرد. بابا می پرسد: معدلت چهارده می شه؟ می گوید: ایشاالله. می شنود: خوبه
دارم پایان نامه ارشدم را می نویسم. نمی دانم دکترا بخوانم یا نه. مامان: حیفه مادر! اینقدر زود قانع نباش به آنچه که داری. بابا: خودت رو می سپری دستِ احساس، آینده ات رو خراب می کنی. اولویت اول رو بذار روی درس ات. ازدواجِ زود فقط سختی و دردسر داره.
خواهرم؟ دارد پایان نامه لیسانس اش را می نویسد. گاهی برای کنکور ارشد می خواند. مامان: قبول هم نشد می رود سرِ کار خب. بابا: حالا اگر هم دیگه رو دوست داشته باشن، با ازدواج تکلیفشون روشن می شه.چه اشکالی داره؟
دروغ چرا؟
من راضی بوده ام همیشه از اینکه پررنگ تر بوده ام.
که نوکِ پیکانِ توجه به سمتِ من بوده.
فقط گاهی غبطه می خورم به آرامشی که بچه های آخر دارند و
ما نداریم.
نمی خواهم حالا قانونِ کلی بسازم، اما انگار ما موفق تریم، آنها خوشبخت تر
.
و این یعنی بار. یک بارِ سنگین روی دوش اولین بچه، یعنی چهارتا چشم که نگران، که منتظر، که متوقع، دوخته شده به تک تکِ رفتارهایش. یعنی اینکه حواسش باید باشد. که بخش زیادی از خوشبختی و موفقیت خانواده را او رقم می زند. و در تمام طول این مدت بچه های دیگر زیر سایه اولی بی سرو صدا و آرام، برای خودشان زندگی می کنند. بی که چشم ها بهشان دوخته شده باشد با نفس های حبس درسینه. بدون آن همه نگرانی، آن همه چارچوب، آن همه اجبار. نه اینکه حواس پدر و مادر بهشان نباشد، نه. خیالشان اما راحت است. خیالشان راحت است که یک نفر دارد آن جلوها می دود. که حالا این یکی اگر ندوید، اتفاقی نمی افتد.
من؟ بله من فرزند اول هستم و خواهرم با سه سال و نیم اختلاف، فرزند آخر
از کودکی مان که بخواهم بگویم، منِ کلاسِ سوم، دختری بودم که باید ضرب های دو رقمی در دو درقمی را ذهنی حساب می کردم، که باید آن کتاب های بزرگ ریاضی را تمام و کمال حل می کردم و بابا کیف می کرد. خواهرم؟ او برای بابا شعر حفظ می کرد. یعنی بابا از سرو کله زدن با من و اعداد که خسته می شد، بشکن می زد و دختر ریزه میزه اش، با قِر و ادا برایش شعرهای بلندبلند را از حفظ می خواند.
من باید در تمام آزمون ها نفر اول می شدم. اگر دوم می شدم پچ پچ نگران مامان و بابا بهم می فهماند که گند زدم
خواهرم؟ از من با استعدادتر بود و همه این را می دانستیم. اما اگر نفر اول می شد بابا و مامان خوشحال و متعجب، خدا را شکر می کردند.
بزرگ تر شدیم.
لیسانس گرفتم. به بابا گفتم: نفر چهارم گروهمان شدم. شنیدم: هیچ وقت در درس خواندن جدی نبودی! خواهرم؟ دارد لیسانس می گیرد. بابا می پرسد: معدلت چهارده می شه؟ می گوید: ایشاالله. می شنود: خوبه
دارم پایان نامه ارشدم را می نویسم. نمی دانم دکترا بخوانم یا نه. مامان: حیفه مادر! اینقدر زود قانع نباش به آنچه که داری. بابا: خودت رو می سپری دستِ احساس، آینده ات رو خراب می کنی. اولویت اول رو بذار روی درس ات. ازدواجِ زود فقط سختی و دردسر داره.
خواهرم؟ دارد پایان نامه لیسانس اش را می نویسد. گاهی برای کنکور ارشد می خواند. مامان: قبول هم نشد می رود سرِ کار خب. بابا: حالا اگر هم دیگه رو دوست داشته باشن، با ازدواج تکلیفشون روشن می شه.چه اشکالی داره؟
دروغ چرا؟
من راضی بوده ام همیشه از اینکه پررنگ تر بوده ام.
که نوکِ پیکانِ توجه به سمتِ من بوده.
فقط گاهی غبطه می خورم به آرامشی که بچه های آخر دارند و
ما نداریم.
نمی خواهم حالا قانونِ کلی بسازم، اما انگار ما موفق تریم، آنها خوشبخت تر
.
۸ نظر:
کاش لااقل داشت پایان نامه ی لیسانسشو می نوشت!!
باحال بود!خوشمان آمد!
یعنی اگه یه بچه اون وسط بود،هم موفق میشد هم خوشبخت!؟
احتمالا نه اونقدر موفق، نه اونقدر خوشبخت
;)
قسمت های باباش از همه جالب تر بود!!!
LOVE U ALL;)
خیلی خوب نوشتی، ما چهارتائیم همه این چیزایی که نوشتی اگه بشه دو تای اول و دو تای دوم عین ماجرای ماست. من همیشه دلم برای برادرم که اول بود می سوخت. هنوز هم. اولیا خیلی طفلی ان
سلام رعنا... شنیدم جزیره میای
How nice!
لینک این پست رو واسه خواهرم فرستادم، ببین چی گفته
Areeeeeeeeeeeeeeee, kheili raast bood, makhsoosan dar morede man o to.
koooooooooftet she!
:))))))))))
به به! سلام آقا. با اجازه دوستان البته
;)
.
چه خواهر نازي. من دركش مي كنم
:P
حرف سن و سال و فرزندان خانواده و اينا شد
بزار يه آماری بدم
حساب که بکنم ميبينم که در آن واحد حداقل 5 نفر از دوستام به ذهنم ميرسن که خواهر بزرگشون شصت وسه ی و خودشون شصدو هفتين
مثل من و خواهرم
مثل تو و خواهرت
اگه درست حساب کرده باشم من و خواهرم هر کدام يه يکی دو ماهي از شماها بزرگتريم ولی
نتيجه اينکه عجب بازه تولد سحر آميز و شلوغی کشف شد
gool khordi :P
man vali 64 am. ordibehesht. khaharam 67 e. aazar.
ارسال یک نظر