پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲

مرزهایی برای دریدن

با اینکه هر سه وعده را با هم غذا میخوریم، اما احساسِ با کسی غذا خوردن نمیکنم. بسکه متفاوت خور هستیم. دیشب زودتر آمده بودم خانه میخواستم برای جفتمان شام درست کنم. درمانده شده بودم. آنچه من در یک شب وسط هفته آماده میکردم، احتمالن ماهی سالمون دودی بود با روغن کنجد و پنیر موزارلا. که اصلن فکرش را نمیتوانستم کنم. چند شب قبل ترش چندتا میگوی خام در سالادم داشتم، بعد از شام از دو متری اش که رد میشدم صورتش را برمیگرداند که بوی میگو میدهی. کلن که گیاه خوار است. اولین بار که فهمید من "گوشت خام" میخورم آنقدر شوکه شد که فکر کردم همانجا برک آپ میکند. البته من "گوشت خام" نمیخورم. میگو که گوشت نیست بیچاره. غضروف است. ماهی سالمون را هم آدم بپزد مزه اش میرود. ماهی های سوشی هم که اصلن معلوم آدم نمیشود. من اگر گوشت خام خوار بودم کباب تارتار میخورد که عبارت است از یک کاسه گوشت چرخ کرده که رویش چند پر تره خرد شده باشد.
درهرصورت ترجیح میدهم تا مدتی هیچ جنبنده خامی را جلویش نخورم. بجز ماهی سالمون غذای دیگری هم به ذهنم نمیرسید. هرچه فکر میکردم یادم نمیآمد درپاریس چه میخوردم. واقعن چه میخوردم؟ حالا که یک ناظر تمام وقت بر وعده های غذایی م دارم، توجهم جلب شده که من از هر ده وعده، هشت تا را نان و پنیر میخوردم. بی که بدانم. حالا نمیتوانم همه ش نان و پنیر بخورم. شاید یک دلیلش این است که نانهای اینجا را دوست ندارم هنوز. دلیل دیگرش هم این است که یک نفر هی وعده به وعده و رنگ به رنگ جلوی چشمم غذا میخورد و من با نان و پنیرم تحقیر می شوم. سه چهار روز اول من هم از غذاهایش میخوردم. اما بعد از چند روز حس کردم اگر به این وضع ادامه دهم بعد از چندماه خودم را نمیشناسم دیگر. 
صبحانه را با اسموتی شورع میکند. شیر و موز و آجیل و عسل را میکس میکند. هفته ای حداقل سه بار. فقط فکر کنید چه حوصله ای میطلبد. درحالی که آدم خودش را به زور از تخت کنده و دیرش هم شده. بعد هم می ایستد به ساندویچ درست کردن. ساندویچ آووکادو و نعناع خشک و پنیرگودا. یا ساندویچ جوانه گندم و پنیر و عسل. یا چیزهایی ازین دست. هیچ وقت ندیدم بردارد ساندویچ پنیر و گوجه درست کند، یا پنیر و گردو. اما دیده ام ساندویچ ماست بادمجان و عسل درست کند. روزهای اول چشم بسته یک ساندویچ از دستش میگرفتم و میخوردم. جالبی ش اینجاست که خوشمزه هم ازآب در می آیند. البته تا وقتی نمیدانی چه می خوری. متاسفانه روز اول که فهمیدم آنچه لای نان خوردم و به به چه چه کردم، ماست بادمجان و پنیر و عسل بود دیگر نتوانستم این تجربه ناب را تکرار کنم. حالا محتاط تر شدم. سعی میکنم قبل از خوردن ساندویچ ها را وارسی کنم و این کار در اکثر مواقع منجر به دست کشیدن از خوردن میشود. اما روزهایی هم هستند که بجای اسموتی یک معجون عجیب درست میکند. سیب ترش و کیوی یا موز را خورد میکند در یک کاسه. رویش کمی شیر میریزد و عسل. بعد دانه های سویا وپنیر موزارلا و بادام اضافه میکند و هم میزند.
غذای مجلسی اش فسنجانی ست که بجای گوشت یا مرغ، بادمجان دارد. انواع و اقسام پاستاهای عجیب هم سایر وعده های غذایی اش را تشکیل میدهد. خیار و گوجه فرنگی را خورد میکند با سبزی و گردو همراه روغن زیتون و یک عالم لیموترش. میشود سس پاستایش. بعد فکر کنید این معجون سرد قاطی رشته های داغ پاستا. باید اذغان کنم که خوشمزه میشود. اما عجیب تر از آن است که بتوانم هندلش کنم. برای معده من که از هر ده وعده، هشت تایش را نان و پنیر دریافت میکرد، این همه تنوع خیلی دورتر از مرزهای اطمینان است. 
دیشب بالاخره یک خوراک سبزیجات درست کردم. چهارتا سیب زمینی هم گذاشتم توی فر برای دل خودم. و درنهایت توانستیم بعد از چند روز، غذای مشترکی بخوریم که حتی خوشمزه هم نبود. 
.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

يک جهش ناگهانی داشتی وسط پست هات. مثل يک کتاب قصه که دو فصل وسطشون پاره شده و افتاده. به عنوان کسی که دو سال است همه پست هایت را دنبال می کنم رشته کلام از دستم رفته.