تازگی ها خواب سرزمین هایی را میبینم که نمیشناسم. دیشب مثلن. در یک شهر کوچک و عجیب بودم. شبیه یکی از حومه های دور پاریس بود. کوچک و سرسبز با یک عالم رودخانه و دریاچه و انواع اقسام تفریحات آبی. هوا گرم و آفتابی بود. با بچه های دانشگاه بودم. یک تاپ زرد و یک شلوارک جین تنم بود. جولی ازمان عکس می انداخت و همان لحظه روی فیس بوک آپ میکرد. روی آیفونم به عکس آخر نگاه کردم و گفتم خوب شده. روی یک پل باریک بالای رودخانه ایستاده بودم. یک دستم گردن الی بود و با دست دیگر راست و کشیده به دوربین اشاره کرده بودم. از آن خنده هایی میکردم که مال من نبود. پوست بدنم برنزه و آفتاب خورده بود. موهایم بلند و صاف بود. یک عینک آفتابی با شیشه های بزرگ گرد قهوه ای سوخته به چشمم بود. کفش آل استار سیاه. ساعت سبز پهن دور مچ دستم. هیچ کدامشان را ندارم. هیچ وقت هم نداشتم. خودم را یادم مانده فقط. با تمام جزئیات. از آدم های دیگر فقط لبهای خندانشان را میدیدم انگار. خنده های مطمئن جولی، لبخند های شل الی. لب های رنگ پریده و دندان های ریزِ فرورفته اندرینا، لبخندهای هیستریک اندرس و خنده های شیطان جسی و حتی فک مکعبی آلوارو.
من بالای یک تپه کوچک بودم و کابل های کایت را دور کمرم محکم میکردم. صدای خنده بچه ها هم چنان از دور می آمد. بازوهایم را گذاشتم زیر بال های کایت و سه چهار قدم بزرگ سنگین و رفتم توی آسمان. زیر پایم دریاچه بود و صدای خنده های بچه ها می آمد. چشم هایم را از لذت بسته بودم و سرم را بالا گرفته بودم... همین طور که به بیدار شدن نزدیک تر میشدم، از آن شهر و آن زمین و آن آسمان دورتر می شدم و فکر میکردم یادش بخیر.. یادش بخیر.. یادش بخیر. وقتی بیدار شدم تکرار میکردم یادش بخیر. اما یاد چه بخیر؟
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر