جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۲

دختر. نیلوفر. نیلوفر

به چشم-چرانی خود ایمان آوردم. از آغاز کارم در واحد جدید و احتمالن تا پایانش، در اتاق های واحد خودمان نمینشینم چرا که میز خالی نداریم. بجایش یک اتاق دیگری هستم بسیار پرت از باقی گروه. چهار میز بی کس و کار دو به دو رو به هم جفت شده  که من میز بزرگ کنار پنجره را انتخاب کردم چون سحرخیز بودم. و لپ تاپم را همان روز اول همانجا غل و زنجیر کردم که میز من باشد. ساعاتی از ورودم نگذشته بود که یک پسر کم سن آلمانی بسیار جذاب وارد اتاق شد و مستقیم به سمت میزی آمد که به میز من جفت شده بود و صبح بخیر گفت و لپ تاپش را مثل من غل و زنجیر کرد که یعنی خیال ماندن دارد. یعنی من پسر ازین جذاب ترهم توی عمرم دیده ام البته، اما خب چیزی از جذابیت او کم نمیشود که میشود؟ فقط ترجیح میدادم موهایش اینقدر زرد و مژه هایش اینقدر بور نبود. هست اما. بعد در لپ تاپش را باز کرد خورد به در لپ تاپ من و همزمان یک جفتک هم انداخت که جوراب شلواری م را خاکی کرد و عذرخواهی کرد طبعن و خلاصه از من یک جفت چشم ارسال شد به گوشه ی سقف، یک مدلی که حرکت هیچ جنبانده ای از زیرچشمم پنهان نماند، و نیمی از هوش و حواس و تمرکزم همراهش پرشد آسمان.
از کارم بعدتر مفصل مینویسم، اما در دو هفته اخیر شش فایل پر از کدهای باگ دار داشتم و باید درستشان می کردم و هی به جدو آباد خودم فحش میدادم که هیچ گاه در زندگی کد زدن یاد نگرفتم و به قول مامان بزرگم حالا سر پل خربگیری بودم. بعد یک وضعیتی داشتم ها. یک نفر از امریکا پای تلفن، صد نفر از ایران و اینجا و آنجا در گوگل-چت، تلاش می کردند بنده را از گل بیرون بکشند. من اما چه؟ هرچه بیشتر دست و پا می زدم طبعن بیشتر فرو می رفتم. 
تا اینکه دوشنبه صبح رفتم سرکار و هی ساعتم را نگاه کردم و هم اتاقی م نیامد. دو میز دیگر هم خالی بود. پدر مدیرم هم مرده بود و یک هفته ای مرخصی بود. ام.پی.تری م را گذاشتم توی گوشم. صفحه کدها را باز کردم و یکهو دیدم که اوا! هوا تاریک شد. یعنی نه و نیم شب. و من در سکوت و تنهایی دارم چکار میکنم؟ دارم مثل بنز کدها را درست می کنم. گویا بیشتراز کمک و آموزش و هرکوفت دیگری به تمرکز نیاز داشتم. کلن تمرکز همان چیزی ست که هیچ وقت در زندگی م نداشتم. در درس نداشتم. در کار نداشتم. در رابطه نداشتم. در نقاشی نداشتم. در داستان نویسی نداشتم. سر جلسه کنکور نداشتم. در لباس پوشیدن. در زمان بندی. در حرف زدن یا حرف نزدن. 
فردایش شد و پس فردایش شد و مدیرم و پسر آلمانی نیامدند و من غرق در تمرکز و کد بودم که سایه ی ایستاده ی یک آدمی دم در اتاق نظرم را جلب کرد و سرم را آوردم بالا دیدم مدیر مدیرم به حالت مشکوکی ایستاده دارد نگاهم میکند. فورن یک جفت چشم ارسال کردم آن سوی اتاق و خودم را برانداز کردم و دیدم که ای وای. چرا دست های من توی هواست و چرا شانه چپم دارد قرهای ریز میریزد و اصلن چرا توی گوشم یکی دارد داد می زند دختر! نیلوفر. نیلوفر. این پوشه کجای ام-پی-تری من بود؟ من باید همه ش آهنگ های انشا وار فرانسوی گوش کنم که گوشم عادت کند. اما خب تمرکز با آدم چه میکند. از حرکت که چه بگویم، از قردادن بازایستادم و کم مانده بود قلبم هم از تپش بازایستد که آقای مدیر گفت بنژور مادمازل. سرش را تکان داد و لبخند زد و رفت. 
.
.

هیچ نظری موجود نیست: