امروز خانه مان نگو انگار درناف ایران واقع شده بود. از راه که رسیدم جی سیگار-آه کشان و تنها در تاریکی فرو رفته بود. چراغ ها را روشن کردم و شامم را آماده کردم و چهار کلام حرف زدیم و سرحال آمد گفت بیا یک فیلم ببینیم. گفتم باشد. اشتباه کردم. تلویزیون را روشن کردیم. بشقاب غذام را گذاشتم روی پایم و قاشق اول را گذاشتم دهنم که دیدم قهرمان اصلی داستان، که زنی پنجاه ساله بود و مطلقه و ساکن پاریس (یعنی فتوکپی جی) در همان انفوان فیلم سرطان گرفت. چه سرطان گرفتنی. فیلم ایرانی را هم رد کرده بود بقرآن هندی بود. صدای دکتر اکو میشد روی حرکت آهسته قطره های اشکی که در کلوز-آپ دوربین مثل آبشار نیاگارا بودند. بعد هی زنه مضطربتر و گریان تر و بدبخت تر میشد. هی نشان میداد که شبها در تخت تنهاست و نشان میداد که تنهایی ش چه غم انگیز است و خلاصه. هی بغضم را به همراه غذا قورت دادم تا آخرهای فیلم که شوهر سابق زنه برگشت و چون فیلمه خیلی هندی بود شب بعدش توی تختش بود و کلن همه جا همراهش میرفت و این درحالیست که حتی یک شوهر عادی هم نمیتواند اینقدر کارو زندگی ش را برای آزمایش های اولیه ول کند. اما این شوهر سابق هی ول میکرد. هی بغل. هی بوس. هی عزیزم چقدر نازی. بعد زنه با گوشواره های دراز پر ازنگین و خط چشم شش متری میرفت توی تخت خواب. خلاصه فیلم مزخرف بی کیفیت. در همین گیرودار صدای درخانه مان آمد و اماندا رسید و مثل همیشه مستقیم رفت در آشپزخانه. بلند شدم به هوای اماندا آمادم آشپزخانه دیدم مثل ابر بهار اشک میریزد. گفتم اوا! چی شده؟ یک هق هق ریزی کرد و باز بی صدا هی اشک هی اشک. من هی میگفتم اوا. بعد یک الم شنگه ای براه شده بود دیگر. یک نفر در کوچه مزاحمش شده بود گویا. خیلی با گریه و صدای یواش تعریف میکرد من نفهمیدم دقیقن ماجرا را. اما از جواب های جی اینطوری دستگیرم شد که یک مزاحم همیشگی ست یا نمیدانم چه. میگفت باید از برادرت بترسانی ش و بگویی به پلیس زنگ میزنم و خلاصه؛ دق-مرگ شنیدید که چیست؟ همان.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر