باز دارم زندگی م را میچپانم در چهارتا چمدان کوچک.. انگار این بازی تمامی ندارد. نمیدانم دیگر آیا هیچ وقت میتوانم در سرزمینی ریشه بدوانم؟ اصلن دلم میخواهد ریشه بدوانم؟ شاید ریشه هایم باید فقط مخصوص خانه ویلایی امیرآباد بماند.
نمیدانم رفتنم از اینجا هم "مهاجرت" حساب می شود یا نه. به هرحال شباهت های زیادی با مهاجرتم از تهران دارد. اینکه میدانم از همه داشته هایم، فقط آنها که در نهایت جایی در گوشه چمدانی دست و پا میکنند همراهم خواهند ماند. اینکه با زیرو رو کردن همه لباس ها و دفترها و دستک ها، هزارهزار خاطره خاموش بیدار می شود. که میتوانند آدم را تا مرز جنون ببرند. مثل این آخرین نوشته که برای عشق سالهای جوانی م نوشته بودم در دفتری که مخصوص خودش بود فقط:
"دورم از داغی هر عشقی، به جایش تا دلت بخواهد آرامم. و خوشبخت.
درین دفتر همیشه میخواستم برای تو بنویسم. تویی که حالا مخاطب عاشقانه هایم نیستی دیگر. اما شاهد تمام لحظه های قد کشیدنم بودی.
حالا بیا و تماشایم کن.
من قد کشیده ام."
.
۲ نظر:
:* بهترین ها در راهند....
فقط یاد مرگ آرامم میکند خوب میکند
در حالی که همه در این جهان به دنبال پولیم و نمدانیم سرمایه اصلی درگذشتن است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ارسال یک نظر