خب اینجا هزار تا چیز هست که ما درایران نداریم. بار نداریم. کلاب نداریم. خوابگاه دانشجویی مختلط نداریم. هم خانه پسر نداریم. با تاپ و دامن دانشگاه رفتن نداریم و چه و چه و چه. تازه خیلی چیزها هم که داریم این طرفی ها فکر میکنند نداریم. مثلن لباس رنگی و رانندگی و مترو و لحظه ی خوش و باز چه و چه و چه.
بعد یک سری آدم ها در موقعیت هایی که میدانند یا فکر میکنند تجربه نکردی تحت نظر میگیرندت که ببینند جیغ میکشی مثلن؟ زیر میز قایم میشوی؟ گاز میگیری؟ یا چه. یا با پیش فرض اینکه ای بابا این بدبخت از ایران آمده اصلن وارد یک سری بحث ها و فعالیت ها نمیکنندت.
گاهی به سنگینی نگاه و دهان باز ناشی از دقت فراوانشان محدود میشود، گاهی هم به صورت سوال مستقیم می پرسند. تک تک سوال ها و موقعیت ها و آدم هایش یادم مانده، بس که بنظرم تحقیر آمیز می آید. یک بارش وقتی بود که هم خانه م را به یک نفر معرفی کردم و در جواب شنیدم که اوه جدن؟ مگر تو میتوانی با پسر همخانه باشی؟! یک بار دیگر هم اولین و فک کنم تنها شبی که با بچه های دانشگاه رفته بودم یک کلابی که از قضا هم موسیقی ش خوب بود هم نورپردازی ش و هم فضای بازش و من به مدت نسبتن زیادی با یک آقایی رقصیدم و بعد آمدم پیش بچه ها نوشیدنی بخورم و دیدم پچ پچ می کنند و بالاخره یکی شان گفت ولی مگر شما درایران کلاب هم دارین؟ نوشیدنیه در گلویم گیر کرد، میدانید؟ گفتم نه. میخواستم بگویم ولی دلیل نمیشود ما ندانیم در کلاب چطور رفتاری باید کرد! آنقدر هم پیچیده نیست. می روی تو، کاپشنت را میدهی به آن اتاقه، مستقیم می روی آن وسط به قر دادن. نوشیدنی اول را هم بیرون زده ای چرا که هر خری میداند درون گران تر است. نگفتم ولی. بنظرم توضیح دادنش تحقیرآمیزتر آمد. مثلن دیگرش می شود وقتی دوست برزیلی مان میخواست با دوست پسرش همخانه شود. یعنی دوست پسرش پیشنهاد داده بود و او نمیتوانست تصمیم بگیرد. طبعن هر کس نظری میداد و من هم نظرم را گفتم و بعد اینقدر با تعجب همه مرا نگاه کردند که اوه! تو خیلی خوب در مورد روابط میدانی! و خب به این ربط نداشت که من دوست پسر نداشتم، چون خیلی آدم های دیگر هم نظر می دادند و دوست پسر نداشتند. قضیه این است که یک سری آدم ها فکر میکنند به حکم اینکه چیزی را تجربه نکردی، یا موقعیت تجربه اش را نداشتی، به اندازه بز هم در موردش نمیفهمی و در محترمانه ترین حالت از تو پنهانش می کنند. و خب در ایران دوست دختر پسرها با هم زندگی نمی کنند و چقدر عجیب که تو می توانی حتی مکالمه را دنبال کنی.
البته این ویژگی مخصوص خارجی ها نیست و داخلی ها را هم دربر میگیرد.
یکی از دوست-ترین های نازم در امریکا زندگی می کند و الکل نمیخورد. بعد یکبار خیلی ناباورانه بهم میگفت یک سری از دوست های ایرانی ش، بی که دقیقن بداند چرا باهاش قطع رابطه کردند. و بعد که رفته بود و حرف زده بود، حیرت برش داشته بود که میگفتند ما بخاطر تو مجبور بودیم الکل نخوریم و در مهمانی هامان نیاوریم و اینها. بعد دوستم پرسیده خب چرا؟! گفتند چون تو آنجا بودی! حالا فکر کنید این دوستم کلن در امریکا بزرگ شده و آن دوست هاش تازه از ایران برای دکترا رفته بودند . دوستم گفته بود ببین، من الکل نخوردم ولی خیلی بیشتر از شماها دیدم!
حالا این جمله مصداق دارد. نه برای الکل، برای هر چی.
به نظر من انسان فراتر از آرشیو تجربیاتش است و اگر آدم ها را به تجربیاتشان، و خودمان را هم به تجربیاتمان تقلیل دهیم، همه با هم حقیر می شویم. حقارتی که به جا نیست.
.
بعد. توضیح هم بدهم که جایی که من درس خواندم هیچ کس تا به حال هیچ ایرانی ندیده بود. نه همکلاسی هام، نه کادر دانشگاه. بخاطر رشته م یا دانشگاهم یا نمیدانم چه، خیلی پدیده نادری بودم اینجا، هستم.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر