شلوغی هستم که دست و پایم را گم نکرده ام. یک مدل تازه ای روی خودم کنترل دارم. بازدهی ام بالا رفته. تمرکزم برگشته. غرق کار میشوم باز. این غرق کار شدن هم نعمتی ست. بس که در یکی دو سال گذشته نمیتوانستم غرق کار شوم. که مدام نگرانی های بعضا بی مورد حواسم را میدزدید. آدم سابق نبودم. خروجی کارهایم نتیجه تمرکزهای پنج دقیقه ای گسسته بود. پنجاه دقیقه مینشستم سرکار تا پنج دقیقه کار متمرکز از دلش دربیاید. فکر ویزا، فکر پول، فکر خانه، فکر فلان دوست که ناراحت شد، فکر مامانم که تنهاست، فکر خریدی که نکردم، غذایی که نپختم، وبلاگی که ننوشتم و استخری که نرفتم و هزارهزار فکر دیگر. بعد فقط "فکر"شان بودها. هیچ اقدام عملی برای هیچ کدامشان نمیتوانستم کنم.، چرا که در حین انجام یک کار مهم تر بودم. بسکه گسسته و دندانه دندانه کار میکردم سوار نبودم بر نتیجه کار. لزوما بد از آب در نمی آمد، حتی در اکثر مواقع عالی هم میشد، اما من تسلط نداشتم بر کاری که خودم کردم و این اعتمادبه نفسم را ازم میگرفت. اینها را آن موقع نمیفهمیدم ها. حالا که حالم خوب است می فهمم.
پاریس به ذات شهر شلوغ و استرس زایی ست. تقریبا در یک سال و نیم اول مهاجرت هروقت دوستی ازم میپرسید چطوری؟ جواب میداددم: خسته. حالا دارم میفهمم که من در زندگی، به آرامش خیلی بیشتر از هیجان احتیاج دارم و از آرامش خیلی بیشتر از هیجان لذت میبرم. پاریس شهر فوق العاده و زنده و زیبایی ست، درست. اما اگر برگردم به دو سال پیش، یک شهر کوچکتر را برای مهاجرت انتخاب میکنم. بروکسل مثلن. یا حتی گنت.
حالا یک هفته می شود که برلینم. از آن همه زیبایی ساختمان ها و خیابان ها خبری نیست. هوا بشدت سرد و خشک است. اما زندگی ام بطور محسوسی راحت تر است. همه چیز آسان است. حدس های آدم در برلین درست از آب در می آید. حال آنکه در پاریس هیچ چیز را نمیشد حدس زد. چون همه چیز بیش از حد پیچیده است. بنظرم فرانسوی ها منطق پیچیده ای را دنبال میکنند. منطقی که آلمانی ها دنبال میکنند برای من قابل درک تر است. البته حال خوب این روزهایم را مدیون خیابان گردی ها و بارنشینی های بی انتهای شبهای خسته ی بعداز کارم. و هرروز که میگذرد من بیشتر ایمان می آورم که عشقهای پخته سی سالگی، مطمئن تر و لذت بخش تر از عشق های پرشور بیست و اندی سالگی هستند.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر