سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۲

بدخوابی

ساعت شش صبح است. یک ساعت پیش با صدای کوبیده شدن پنجره بیدار شدم. جایش کنار شوفاژ بود. حرارتش زده بود بالا. پنجره ها را باز کرده بود اما کافی ش نبود. لول می زد و میرفت و میآمد. شبها با یک عالمه لباس میخوابد. نمیفهمم چرا. من در سرد ترین شبهای سال با یک شورت و یک بلوز نازک گشاد میخوابم. با بیشتر ازین خوابم نمیبرد. درهرصورت من نمیتوانم بهش بگویم شبها لخت بخوابد. میتوانم خودم لخت باشم و او هی کج برود راست بیاید پتو را بکشد رویم. که البته کلافه ام نمیکند. هوا طوری نیست که آدم با پتو گرمش شود. تازه اگر گرمم شد میتوانم بیاندازمش کنار و او باز بکشد رویم. اینبار اینقدر گرمش بود که پولیورش را در آورد انداخت آن طرف. من همین که به شلوارش نگاه میکردم از گرما پرپر میشدم. گفتم میخوای تشک را بیاندازیم روی زمین بخوابیم؟ از شوفاژ دور باشی؟ گفت میخواهد. همین کار را کردیم. خواب از سر جفتمان پریده بود. یا من اینطور فکر میکردم. حالا که صدای خروپفش در اتاق پخش است میبینم انگار خواب از سر من پریده بود فقط. گفت گرسنه است. در نقش دوست دختر مهربان رفتم از آشپزخانه برایش آجیل آوردم. خواب که از سرم میپرد توی تختخواب بند نمیشوم. بلند شد پشت سر من آمد آشپزخانه. من با ظرف پر از آجیل برگشتم توی اتاق و رفتم بخوابم. نمیدانم چه خورد بالاخره. آمد کنارم دراز کشید. باز پولیورش را پوشید. گفتم خفه می شوی. گفت نمیشود. گرمش نبود دیگر. از پشت بغلم کرد. دلم میخواست همانجا بخوابم. اما آلرژی شروع شد. یکی دو دقیقه تحمل کردم. نمیشد. بلند شدم به قرص خوردن. منتظر بود برگردم دراز بکشم. گفتم که نمیتوانم و دارم خفه می شوم. شارژر لپتاپم را زد به برق و گرفت خوابید. تا همین حالا که بیدار شد و سراغم را گرفت. و من همین طور که بسته سوم دستمال کاغذی جیبی را باز میکردم بهش گفتم که هنوز خوب نیستم و میتواند بخوابد. او فکر میکند چون تشک را گذاشتیم روی زمین و گردوخاک بلند شد آلرژی م برگشت. من فکر میکنم چون در ساعت گرده افشانی درختها پنجره را باز کردیم. قرص دوم را خوردم. آجیل ها را تمام کردم. بسته سوم دستمال جیبی هم تمام شد. توی جایش غلت میزند. دست میکشد روی انگشت های پایم. فکر میکنم فردا شب که برگردم پاریس دلم برای بغلش تنگ می شود. می روم که دراز بکشم و بقیه فین فین را همانجا ادامه دهم. 
.

هیچ نظری موجود نیست: