یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۲

فانگو

سرم درد میکند. با یک گربه ی مریض افسرده در خانه تنهایم. دیروز سه جای خانه بالا آورده و وقتی جیغ و داد و اخ و پیفم هوا شد قهر کرد رفت گوشه حیاط زیر باران نشست. آدم فکر میکند این گربه فارسی نمیفهمد. اما میفهمد. رفتم با کلی ناز و قربان صدقه آوردمش تو که سرما نخورد. به این راحتی ها هم نبود. هی با یک تیشرت پرپرو زیر باران خم شدم روی زمین منت آقا را کشیدم. صبحش برای اولین بار نیم ساعتی روی پایم لم داده بود و جم نمیخورد. فقط گاهی گوشش را میمالید به دستم. خیلی طول کشیده بود تا رابطه مان به این مرحله برسد. اولش جفتمان از هم میترسیدیم. اگر اتفاقی در راهرو به هم برمیخوردیم هر کدام نیم ذر از جا میپریدیم و راه آمده را برمیگشتیم. من زیاد با حیوان ها رابطه خوبی ندارم. همان طور که با بچه ها. خیلی موذب شدم وقتی صاحبخانه ام گفت که میرود سفرو اماندا هم نیست و لطفن من به گربه غذا بدهم. البته غذا دادن مشکلی نیست. یک سینی گوشه آشپزخانه دارد که باید ظرف آب و اسنکش همیشه پر باشد. مشکل دیروز بود مثلن که این مایع سبز رنگ را بالا می آورد و من نمیفهمیدم مال اسنکش است یا برگ گلدان ها را خورده. استفراغش را هنوز تمیز نکردم و این مثل خوره دارد مغزم را از داخل میخورد. فکر میکردم اماندا دیشب برمیگردد. بهش زنگ زدم که فانگو مریض شده کجایی؟ گفت من فردا برمیگردم و چیزی نیست. گربه ها گاهی بالا می آوردند. از دیروز تا حالا چیزی نخورده و از دیشب ساعت دو و نیم که من رسیدم تا حالا روی پتوی قرمز گوشه مبل چرمی لم داده و جم نخورده. نه چیزی خورده نه توالت رفته نه هیچ. یک بار بلندش کردم گذاشتم روی پایم همانجا گرد شد و لم داد و سرش را یک مدل کج و غمگینی گذاشت بین دست هاش. ظرف آب و غذاش را می آورد میگذارم کنارش. هی بو میکشد اما لب نمیزند. یک بار خواستم زورش کنم که آب بخورد هی فقط سرش را کشید عقب. قبلتر در چنین مواقعی گاز میگرفت. دلم برایش سوخت. یکی از همسایه ها را صدا کردم بیاید ببیند چه مرگش شده. گفت صاحبش رفته سفر حتمن افسرده ست. گفتم من چکار کنم؟ بمانم خانه پیشش؟ گفت نه. نرماله. برو بیرون خوش باش. کجای این وضع نرمال است؟ خانه بوی استفراغ گربه میدهد. صدتا عود سوزاندم و پنجره ها را هم هی باز گذاشتم. فکر کنم حتی سرما خوردم. اما هنوز این بوی لعنتی توی حلقم پیچیده. برایش تلویزیون روشن میکنم، عروسکهایش را می آورم، انگار نه انگار. پنجره را باز میکنم که بپرد توی حیاط، پیانو میزنم، هیچی. میروم بیرون و برمیگردم هنوز همانطور غمگین لم داده و نگاهش را به نقطه نامعلومی دوخته. کاش لااقل میخوابید. 
به اندازه کافی این آخر هفته بلند بی مصرف برایم دلگیرانه بود. غم فانگو را هم باید بخورم. 

۱ نظر:

ناصر گفت...

http://www.parsipet.ir/thread9217.htm
l

http://www.iranspca.com/forum/showthread.php?t=485