شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۲

خبر بد

امروز جی از صبح در خانه راه می رود و آه میکشد. ازین آه هایی که در نفسهای عمیق پنهان میشوند. اینقدر راه رفت و آه کشید که منم خودم را درحال آه کشیدن دستگیر کردم. انگار نه انگار ما همان دو آدم شب قبلیم که کنار گل های میخک سفید گلدان بلوری که روی میز ناهارخوری ست گپ می زدیم و چهره هردومان روشن و آرام بود. دیشب هم همین بیژامه ساتن آبی را به تن داشت که امروز صبح، اما پوستش این همه رنگ پریده نبود. بهم میگفت که همه چیز درست می شود و بزودی کار پیدا می کنم و فرانسه یاد میگیرم. که زندگی همیشه سخت بوده و آدم باید مثبت و پرامید ادامه دهد. حرف هایش آرامم میکرد. پرسید برنامه فردایم چیست و گفتم نمیدانم هنوز. گفت مطمئنم یا با دوستهایت می روی بیرون یا دعوتشان میکنی. بعد لبخند زد و گفت دوست دارم که اینقدر سرزنده ای، در عین حال که خیلی هم آرامی. که گاهی شبها دیرمی آیی و گاهی با مهمان می آیی خانه و تنها هم که باشی  تمام مدت در اتاقت نمی مانی. گفت اماندا اینطور نیست. و در طول این یکسال و نیمی که اینجاست هیچ وقت هیچ دوستی را به خانه دعوت نکرده و هر دو سه ماهی یک شب  ممکن است دیر به خانه بیاید. که زیادی آرام و خجالتی ست و این مدل زندگی شبیه به زندگی دختر بیست و شش ساله نیست. گفت بارها خواستم با او حرف بزنم اما فکر کردم حرف زدن راهش نیست. زیاد اماندا را نمیشناسم اما تایید کردم که احتمالن حرف زدن راهش نیست. جی هم گاهی دوست هایش را به خانه دعوت می کند. معماری خانه طوری ست که مهمان به هیچ وجه مزاحم استراحت بقیه افراد نمیشود و درچنین خانه ای هر شب هم مهمان داشته باشیم کم است. من از حالا داشتم برنامه جشن تولدم را می ریختم. یعنی از دیشب که فهمیدم جی با مهمان داشتن مشکلی ندارد. بالاخره او صاحب خانه است و صاحبخانه قبلی بعد که جوابم کرد و من جابه جا شدم گفت آخر میدانی؟ تو زیاد مهمان داشتی. و این منصفانه نبود چرا که هیچ وقت به من نگفته بود که نباید زیاد مهمان داشته باشم. در هرصورت با اینکه جی با مهمان مشکلی ندارد من همچنان در دعوت کردن مهمان احتیاط می کنم. چرا که آدم هیچ وقت نمیداند در مغز آدم ها چه میگذرد و شاید جی تمام داستان ها را راجع به اماندا سرهم کرده بود که به من بفهماند زیادی از حد مهمان دعوت میکنم. احتمال ضعیفی ست اما وجود دارد. 
امروز صبح زودتر از همیشه بیدار شد. طبق معمول همیشه من اولین نفر حدود ساعت نه از خواب بیدار می شوم. اماندا ده و نیم یازده و جی هم همیشه بعداز ظهر بیدار می شود. حدودن ساعت یک یا دو. امروز اما ساعت هشت و نیم پشت میزش نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش پریده بود. گفت رعنا بیا بنشین باید بهت چیزی بگویم. نشستم. گفت به اماندا هم گفته ام. گفتم چی شده؟ بهم بگو. نگران شدم. فانگو از زمین پرید بالا و روی پایم نشست. کله کوچک پشمالویش را نوازش میکردم اما نمیتوانستم لبخند بزنم. فضای اتاق سنگین بود. جی از پنجره به بیرون نگاه می کرد و با هر دود سیگار یک آه عمیق از سینه اش بیرون می آمد. طعم تلخ سیگار و آه های ممتد و نور کمرنگ آسمان ابری که روی گل های میخک سفید می تابید، همه چیز انگار دلخراش بود. سکوت سنگینی که فقط با آه شکسته میشد. حتی فانگو به من پناه آورده بود. حیوانی که تا روز قبل دستم را مثل یک سگ هار گاز میگرفت حالا خودش را در بغلم جا کرده بود و جم نمیخورد. 
جی دست چپش را برد بالا و به جایی بین سینه و زیربغلش اشاره کرد. گفت من ده روز پیش یک غده کوچک اینجام پیدا کردم. رفتم ماموگرافی و آزمایش و تست بیوپسی و درنهایت مشخص شد که غده بدیست و باید به زودی جراحی شوم. و بعد از جراحی باید پنج سال تحت شیمی درمانی باشم. اگر یک روز آمدی خانه و دیدی من نیستم بیمارستانم و سه چهار روز بعدتر برمیگردم. فانگو جهید روی شانه ام و از پشت سرم پرید پایین و دوان دوان از سالن بیرون رفت. انگار در مقابل این خبر برهنه شده باشم. در مقابل کسی که خودش را برای رنج آماده میکند. حرفی برای گفتن نداشتم آن هم به فرانسه. گفتم امیدوارم همه چیز خوب بگذرد و خیلی زود به زندگی قبلی ش برگردد. انگار یادش انداختم که قرار است زندگی ش تغییر کند. گفت ولی من هنوز خیلی کارها میخواستم انجام دهم. داشتم یک سفر برنامه ریزی می کردم. سفر یک هفته ای برای یوگا در کوه های آلپ. کلماتش زمزمه شد و نگاهش از من گرفته شد و جایی بین زمین و هوا معلق ماند. چهره اش همچنان رنگ پریده.. یک آه بلند کشید و گفت که من هنوز خیلی کارها میخواستم بکنم. چطور برای پنج سال شیمی درمانی کنم؟ شیمی درمانی آدم را از زندگی می اندازد. من باید یک درمان جایگزین پیدا کنم. گوشی تلفنش زنگ زد. من از روی صندلی بلند شدم و به اتاقم آمدم. تا شب هرسه مان در خانه بودیم اما هیچ حرفی رد و بدل نشد و تنها صدایی که درخانه شنیده میشد صدای جی بود که با تلفنهای پشت هم صحبت می کرد. نیم ساعت قبل من و اماندا را صدا زد و گفت که دخترش از امریکا می آید و دو سه روز دیگر میرسد. که اتاق مهمان را برایش آماده می کند و از دستشویی حمام اتاق خودش استفاده می کند تا مزاحم ما نباشد. ما گفتیم که مزاحم ما نیست و خوشحالیم که می آید. من گفتم در آماده کردن اتاق مهمان بهش کمک می کنم. تشکر کرد و باز یک آه عمیق کشید. 
.

هیچ نظری موجود نیست: