جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۲

سه کلامانه

یک.
سمت چپ صورتم، از زیر غبغب تا بالای پیشانی-رستنگاه مو گزگز می کند. لخت و سنگین و بی حرکت هم هست. دندان پزشکی بودم. نمیدانم چرا اینقدر احساس بی حسی میکنم. اصولن بعداز دندان پزشکی فقط نگران کج شدن دهانم بودم اما اینبار زیردست دکتر نگران افتادن پلکم هم بودم. هی سعی میکردم اعضا جوارحم را تکان دهم که مطمئن شوم فلج -موقتی- نشدم. بعد گوش راستم را میتوانستم تکان دهم گوش چپم را نه. بله من از آن دست انسان هایی هستم که گوشم را خیلی خوب میتوانم تکان دهم. همان طور که نقاط مختلف باسنم را -در هنگام رقص عربی- و خب اینکه زیر دست دندان پزشک گوش چپم هم تکان نمیخورد نگرانم میکرد. حالا چهار ساعت گذشته، چشمم چپ نشده اما دهانم بطرز واضحی کج است و گوش چپم فلج، اما یک کروکودیل گرسنه دهانش را مثل دروازه در من باز کرده و بندبند وجودم را از گشنگی می لرزاند. نان تست و پنیر و کره و عسل روی میز چیدم و با زحمت بسیار زیاد، لقمه های کوچک و نجویده از سمت راست دهانم قورت می دهم پایین و اینها به هیچ کجای کروکودیل نمیرسد. میدانید؟ میترسم اگر مثل آدم غذاهارا بجوم لثه و سمت چپ زبانم را هم خرت خرت جویده، همراه غذا قورت بدهم. دست و پایم از ضعف یخ کرده! میترسم پخش زمین شوم و کسی هم خانه نیست که مرا جمع کند.
دو.
یک دفتر کوچک سبز دارم برای وقت هایی که حالم آنقدر وخیم باشد که حتی نتوانم اینجا بنویسم. بعد درش ضجه هم نمیزنم ها، خیلی مذبوحانه تلاش میکنم راهکار برای خودم پیدا کنم. راهکاری که لحظه را بگذارنم و فقط همین.  در سرتا ته این دفتر هیچ تصویری از کلیت هیچ مشکلی نمی شود یافت. یعنی کار که به دفتر میکشد خیلی دورترم از آنکه بتوانم بنشینم مثل انسان فکر کنم. مال آن لحظه هایی ست که شکسته ام و خودِ خردو خاکشیرم را با جارو خاک انداز جمع کرده ام ریخته ام گوشه اتاقم. فرایند ترمیم با این دفتر شروع می شود. طبعن هیچ علاقه ای به خواندن یا خوانده شدن چرندیات دفتر سبزم ندارم. دیروز داشتم چک می کردم که حدودن چند صفحه اش را نوشتم. یکی از صفحات نظرم را جلب کرد. خیلی فهرست وار شماره زده بودم از بالا تا پایین صفحه و مقابل هر شماره یک جمله ابلهانه را با وسواس و دندانه های مشخص و نقطه های جدا، طوری نوشته بودم انگار پاسخ به تمام پرسش های بشریت است. چند نمونه از شماره ها: به مدت یک هفته یک کلمه هم در وبلاگ ننویسم. شماره دیگر: هرروز قبل از رفتن به شرکت ابروهایم را بردارم. هرروز صبح تخم مرغ عسلی بخورم. و باقی شماره ها هم نوشتنی نیستند. 
اولین بار بود دفتر سبزم را میخواندم. یک جایی وسط وجودم لرزید. که یعنی گاهی آدم با تخم مرغ عسلی به دنیا وصل می شود. تخم مرغ عسلی. تاریخش را نگاه کردم حتی چهار ماه هم از آن روزها نمیگذرد که زور میزدم با تخم مرغ عسلی به زندگی ادامه دهم. بعد خب زندگی م را همچنان همه آن خطرها تهدید می کند و اصلن مگر می شود زندگی آدم را خطری تهدید نکند. و باز خوب است که تخم مرغ عسلی هست. 
سه.
کلن؟ اینروزها خوب و سرخوشم. 
.

هیچ نظری موجود نیست: