چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۲

در ستایش رها کردن

از شش، هفت سالگی عاشق کارت پستال بودم. با دقت از همه کارتهایی که می گرفتم مراقبت می کردم. اگر مامان و بابا هم کارتی می گرفتند، آنقدر دور و برش می پلکیدم و نگاهش می کردم تا آن را به من ببخشند. همه شان را هنوز دارم. وقتی کارتهایم به ده، دوازده تا رسید مامان آلبومی به من داد تا کارتها را در آن بگذارم. و این شد آغاز کلکسیون کارت پستالهایم. از یک جایی به بعد، شروع کردم خودم هم برای خودم کارت خریدن و تعداد کارتها واقعن زیاد شد. حالا چند سالیست که وقتی آلبوم را ورق می زنم، کارتی را که یادگار زمان و مکانی دوست داشتنیست  بیرون می کشم، پشتش چند خطی از امروز و اینجا می نویسم و برای دوستِ دوری پست می کنم. و خیلی زود هم کارت و هم گیرنده را فراموش می کنم. یکی از دوستانم که اخیرن کارتی از من گرفته بود برایم نوشت که دو کارت قبلی را هم هنوز دارم. و من متعجب پرسیدم کدام دو کارت؟ از طرف من بودند؟ کلکسیون کارتهایم روز به روز لاغرتر می شود و من روز به روز سبک تر. جای زیبایی در قفس نیست. زیبایی را، از هر جنسی که باشد باید در جهان گسترد، حالا چه کارت پستال باشد، چه کلامی دل نواز، چه شعر و موسیقی روح نواز. زیبایی را باید رها کرد. 

.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اسفند هزار سال پیش، نزدیکی‌های نوروز
توی فروشگاه نزدیک ۱۶ آذر دنبال گرفتن کارت پستال بودم برای دوستانم.
نوبت تو که رسید، کارتی رو برداشتم که ربطی به حال و هوای نوروز نداشت. زمینش بود از سفیدی برف و آسمانش بزرگ و آبی، نه آبیِ پریده رنگ اغلب روزهای تهران، آبیِ عمیق جان‌دار، رنگی که آن روزها می‌گفتی دوست داری.
فکر می‌کنم همه‌ی ما رها شدیم، تو، من، آن رنگ و در آخر کارت پستالی که حاوی بخش‌هایی از ما بود.