سالگرد ازدواج
در حالی که دستم را دور بازویش حلقه کرده ام، از جلوی
بارهای شلوغ و کم نور رد می شویم و با دقت براندازشان می کنیم. بالاخره یکی را
انتخاب کرده و داخل می شویم و پشت یک میز گرد کوچک کنار دیوار می نشینیم. صندلیم
را که روبروی صندلی اوست کمی جا به جا می کنم تا نزدکتر به هم باشیم. چشمان هر
دویمان می درخشد. بعد از ماه ها و با هماهنگی های زیاد توانسته بودیم این شب را،
که نهمین سالگرد ازدواجمان بود دو نفری جشن بگیریم. جشن گرفتن مناسبت های دو نفره
رسم رایجی میان زوج هاست. تکلیفی هر ساله از نوع جشن تولد، که البته مرا بیشتر به
یاد پیک شادی تعطیلات نوروز می اندازد. می نوشیم به سلامتی مناسبتی که تکرار می
شود و گاهی در همین تکرار معانی تازه ای پیدا می کند. ما اغلب دم دستی ترین نوع
جشن گرفتن را انتخاب می کنیم که چیزی نیست بجز یک شب رومانتیک در رستوران یا بار
محله محبوبمان. بماند که بعد از بچه دار شدن همین هم دیگر دم دست نیست. در آخرین
جشن ولنتاین شام رومانتیک را ناچار با ناهار رومانتیک جایگزین کردیم. از صبح بدون
آنکه یک کلمه با هم حرف بزنیم جلوی آینه به خودمان رسیده و آماده شده بودیم و در
سکوت به رستورانی رانده بودیم که رومانتیکترین شام های دو نفره مان را در آن خورده
بودیم و پشت همان میز همیشگی که برایمان رزرو شده بود نشستیم. آن هفته ها در نقطه
جوش رابطه بودیم و بارقه کم سوی امیدی در دلمان می گفت که شاید این ناهار دو نفره
در حکم یک لیوان آب بر آتش جنگ میانمان فرود آید و برای ساعاتی آن را خاموش کند.
غذا را سفارش دادیم، در سکوت خوردیم و به ساعتمان نگاه کردیم. فقط بیست دقیقه
گذشته بود و جشن ولنتاین را نمی شد بیست دقیقه ای تمام کرد. ناگزیر شروع به حرف
زدن کردیم که با سرعت عجیبی به یک بگو مگوی استخوان دار تبدیل شد و یک جایی به
خودم آمدم و دیدم داریم کاسه بشقاب ها را روی میز می کوبیم و با زبانی که کسی چیزی
از آن سر در نمی آورد سر یکدیگر فریاد می زنیم. و به این ترتیب آبی که قرار بود
آتش اختلاف را برای ساعتی خنک کند، چنان در جا تبخیر شد که انگار اصلا نبوده است.
اما جشن امشب برای من با تمام جشن های دو نفره این سالها تفاوت داشت. تناقض طعنه داری در خود داشت که برازنده نهمین سالگرد ازدواج بود. بر خلاف ناهار ولنتاین که زنگ پایان این رابطه دو نفره را در گوشمان به صدا در می آورد، این شب نوید زندگی دوباره به آن می داد. به نظر می آمد بعد از ده سال تازه به جاهای جالب رابطه نزدیک میشویم. گیلاس های مارگاریتا را که با احتیاط به هم زدیم و اولین جرعه را نوشیدیم، گفتگویمان شروع شد. حرفش را اینطور شروع کرد که با تو زندگی هیچ وقت یکنواخت نمی شود. هر دو خندیدیم. این جمله را بارها از او شنیده بودم. برخلاف او که در همان رشته ای که اول در دانشگاه انتخاب کرده بود، استاد شده بود و در همان شهری که اول به آن مهاجرت کرده بود زندگی می کرد و در نهایت با اولین دوست دخترش ازدواج کرده بود، من بارها فرمان زندگیم را کامل چرخانده بودم. دو بار تغییر رشته داده بودم، تا آن روز در ده شغل مختلف کار کرده بودم که برخی از آنها زمین تا آسمان با هم تفاوت داشته اند. به زنان و مردان گرایش و با هر دو رابطه داشتهام و طبق عادت دیرینه ام همه چیز را به چالش می کشیدم، از عشق و کار و رشته گرفته تا ازدواج و بچه.
هر جنس رابطه و هر جور مرزی را با احتیاط زیر سوال می برم و آن را برای خودم کشف و دوباره تعریف می کنم. در این آشفتگی و به هم ریختگی به خودم و به دیگران نزدیکتر می شوم. در این تغییرات است که احساس زنده بودن می کنم. او تماشای این به هم ریختگی را از روز اول دوست داشت. زندگی با زنی چون من، به او این امکان را می دهد که در عین حال که در ساحل امن خود نشسته، موج های خنک و دلچسب دریای متلاطم را روی پاهایش حس کند. اما این بار من دستش را گرفته بودم و بیشتر از قبل به سمت دریای مواج می کشیدم. در حالی که خودم هم از تصور اینکه پاهای او هم مثل من از زمین محکم جدا شود، می ترسیدم. از شب یلدا دو شب می گذشت. گفت که دو شب قبل را تا صبح کابوس دیده است که من با نفر سوم رفته ام و او درحالی که از این آزادی یکبارهاش سردرگم است، در حسادت می سوزد. آن شب تمام وقت از ترس هایمان حرف زدیم. ترس از حسادت، ترس از دانستن در مورد روابط موازی، ترس از ندانستن، ترس از شک، ترس از تجربه. آخر شب، درحالی که خیلی مست بودیم دستش را گرفتم و به او قول دادم که تا وقتی هر دو آماده نباشیم، رابطه را باز نکنیم. که البته با این حرف بیشتر او را ترساندم. چون تا قبل از آن خیال می کرد که این گفتگوها جهت ژیمناستیک ذهن است و قرار نیست هیچ وقت عملی بشوند. به او گفتم که من هم می ترسم و می خواهم اگر هر قدمی در این راه بر می داریم آرام و کوچک و شمرده باشد.
آن شب، به یاد ماندنی ترین سالگرد ازدواجمان شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر