جمعه، مهر ۲۱، ۱۴۰۲

بلد نیستم

به همراه چند نفر از وبلاگنویسهای قدیمی در خانه های موقت بر کوه های بلند و جنگلی اسکان داشتیم. تولد یکیمان بود و من نمیدانستم باید برایش چکار کنم. دلم میخواست چیزی بنویسم، اما بلد نبودم. دو وبلاگنویس دیگر، کارت تبریکهایی که آماده کرده بودند را نشانم دادند. کارتهای بزرگی که وقتی بازشان میکردم یک کتابچه میشدند. نوشتن را از خودشان شروع کرده بودند. بعد از آشناییشان با متولد و اثراتی که این آشنایی در مسیر زندگیهایشان داشته است گفته بودند. کتابهایی دست نوشته با کلماتی قدرتمند که از صفحه بلند میشدند و قد میکشیدند و رژه میرفتند و من و کارت خالیم را زیر پایشان له میکردند. دیگری حتی کارتش را هم خودش ساخته بود. انبوهی از گلها و برگهای کاغذی که خودش بریده بود را روی هم چسبانده بود. دلم میخواست آنقدر به کارت خیره شوم تا سرنخی پیدا کنم که نشان بدهد کارت را آماده خریده است. اما هرچه بیشتر نگاه میکردم، جزئیات بیشتری دست ساز بودنش را ثابت میکرد. بوی کاغذ قیچی خورده نفسم را ذره ذره پر کرد و اشک پشت پلکهایم قطره قطره جمع شد، بدون آنکه بیرون بریزد. یکیشان خودکاری جلوی دستم گذاشت و گفت بیا چیزی بنویس. الان میرسد و میخواهیم تولد بگیریم. به کارت سفید روی میز و خودکاری که مثل جسد کنارش افتاده بود نگاه میکردم و میدانستم که نمیتوانم. که با نوشتن اولین کلمه، سد میشکند و سیل اشکهایم کارت خودم و بقیه را با خود میبرد. بعد فکر کردم از کجا معلوم که خودکارم مرده باشد. شاید خواب است و دارد کابوس میبیند که میخواهد فریاد بزند و نمیتواند. دست بردم تا خودکارم را از خواب بیدار کنم و خودم از خواب بیدار شدم. 

.

هیچ نظری موجود نیست: