سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۲

در قطار

 زندگیم روی دور تند است. انگار شبحی از من روزها را در این خانه شب می‌کند و شب‌ها را زیر دست و پای این بچه صبح. نمی‌دانم حواسم کجاست. صدای مامان در سرم می‌پیچد که تشر می‌زند: همه‌اش در عالم هپروتی. آدم می‌تواند از سیزده‌سالگی تا سی و هشت سالگی در عالم هپروت سیر کند؟ 

برلین امروز صبح یک‌دست از اولین برف پاییزی سفید بود. لایه‌های نرم و تپل برف از روی ماشین‌ها و درخت‌ها، نهیب می‌زدند که امسال هم برای این بچه سورتمه نخریدم.

شبها قبل از خواب، پتو را تا بیخ گلویم می‌کشم بالا و غرق می‌شوم در عالم هپروت. لحاف گرم و نرم را همانقدر محکم  . در بغلم می‌فشارم که آرزوهای محال را در سرم. با سماجت دنباله زندگی رویایی را هر شب از سر می‌گیرم تا خوابم ببرد. دوستم می‌گفت قدرت فکر کردن را دست کم نگیر. آرزوهایت محقق می‌شوند. گفتم فکر کردن را نمی‌دانم، اما خیال کردن هیچ قدرتی ندارد. این یکی را مطمئنم.

.



هیچ نظری موجود نیست: