جمعه، آبان ۰۵، ۱۴۰۲

که شب را تحمل کرده ام، بی آنکه به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم*

آسمان خیس و خاکستری پاییز راه نفسم را بسته است. این سرماخوردگی مزمن کش آمده، درد کمر و مچ دست و خونریزی ماهیانه، ذره ذره دارند جانم را میخورند. کاش مثل بازیهای کامپیوتری میتوانستم پول بدهم دو تا جون برای خودم بخرم. یک کاسه عدسی میکشم و مینشینم پشت میز. همان قاشق اول در گلویم گیر میکند. آن را با زحمت قورت میدهم و بغضم میشکند. خوشبختانه خانه است. او هم سرماخورده و بیجان روی تخت دراز کشیده. میروم خودم را در بغلش جا میکنم. گریه میکنم. موهایم را میبوسد. چیزی نمیگوید. حتی نوازشم نمیکند. گریه که تمام شد، راهم را میکشم و میروم بقیه عدسی را میخورم. 

هفته پیش آمد گفت دلم میخواهد یک هدیه بزرگ برایت بگیرم. فکر کن ببین چه میخواهی. پرسیدم به چه مناسبت؟ خندید و گفت دیگر من و تو کارمان از مناسبت گذشته. امروز وقتی اشکهایم را برایش برده بودم فکر کردم باید یادم بماند که در نهایت، همیشه اوست که تفاله خسته و شکسته ام را جمع میکند. اوست که سرپا نگهم میدارد. وگرنه من کجا و تحمل بار زندگی کجا. 

.

* احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست: