امروز با دوچرخه میرفتم سمت مهدکودک دخترم. نه ماشینی تو خیابون بود و نه رهگذری. کف خیابون پر از برگهای زرد و نارنجی خیس بود. انگار درختهای نیمه لخت، برگهاشون رو مشت مشت میریختند روی سر منی که رکاب میزدم. قشنگی بی نقص زمین و آسمون، شبیه به کارت پستال بود. پاییز این شهر هنوز خیلی قشنگه، ولی زیباییش دیگه در من اثر نمیکنه، حالمو عوض نمیکنه. خودمو از زیباییهای دنیا جدا کردم تا بتونم از زشتیهاشم فاصله بگیرم. غم انگیزه ولی همینم غمگینم نمیکنه. تراپیستم این هفته میگفت تو تلخترین وقایع زندگیتو طوری تعریف میکنی که انگار داری ازشون داستان فکاهی میسازی. اولین بار نبود که این حرفو بهم میزد. اغلب نمیتونه جلوی خنده اش رو بگیره. آدمها میشینن جلوی تراپیستشون و زار زار گریه میکنند. من میشینم جلوی تراپیستم و اون قاه قاه میخنده. دیروز بعد از اینکه خوب خندید گفت اینطوری داری خودتو از غمت جدا میکنی.
حواس پنجگانه قرار بود دنیا رو به درونمون راه بدن. قرار بود دریچهای باشن برای هرچیزی که در ما اثر میکنه. برای من دیگه اینجور نیست. کر شدم بدون اینکه گوشهام نشنوه. کور شدم بدون اینکه چشمهام نبینه. لال شدم بدون اینکه ساکت باشم. تنم بی حس شده بدون اینکه اعصابم مشکلی داشته باشه. میخوام یه داستانِ رو به راه رو زندگی کنم. میخوام تظاهر کنم اونی که رنج میکشه من نیستم. با پنهان کردن نه، با انکار کردن.
*حافظ
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر