شنبه، دی ۱۷، ۱۴۰۱

شب یلدا

امسال شب یلدا، به معنای واقعی کلمه در هم شکستم. صبح که بیدار شده بودم هیچ تصور نمی کردم که در کمتر از دوازده ساعت این گونه به زانو در بیایم، فقط می دانستم که چیزی سر جای خودش نیست. سالهاست که می دانم یک چیزی سر جای خودش نیست اما نمی دانم چه. پیدایش نمی کنم. هی خودم و زندگیم را می کاوم. رابطه هایم را هزار بار زیر ذره بین مرور می کنم. رابطه با همسرم، با دخترم، با پدر و مادرم، با خواهر و فامیل و دوست و همسایه. رابطه با خودم، رابطه با کارم. هی تصمیم هایم را بالا و پایین می کنم. دستاویز عدد و رقم می شوم. میانگین های زندگی های نرمال را از اینترنت بیرون می کشم. میانگین تعداد مرافعه یک زوج موفق، میانگین تعداد روزهای بیماری یک انسان سالم، میانگین تعداد شب های بی خوابی یک بچه معمولی، میانگین درآمد یک خانواده سه نفره، میانگین تعداد سکسهای یک زوج با بچه و هر چه بیشتر می کاوم، بیشتر در دایره کسالت بار نرمال جا می گیرم و بیشتر سردرگم می شوم. 

عصر که بچه را به پرستارش سپردم و در اتاقم را پشت سرم بستم بغضم ترکید. به در تکیه دادم و روی زمین پهن شدم. یادم نمی آمد آخرین بار کی اینطور گریه کرده بودم. البته که من زیاد گریه می کنم. اما تمام گریه کردنهایم در واقع تلاشی برای گریه نکردن است. فرقی هم ندارد که در جمع باشم یا در خفا. نمی دانم چرا و چطور یاد گرفته ام که آدم باید جلوی گریه اش را بگیرد. گلو درد می گیرم از بس سعی می کنم بغضها را قورت بدهم. کوفته می شوم از بس همه وجودم را منقبض می کنم که شاید اشک ها دیگر نبارند. مدام نفس عمیق می کشم. از جایم بلند می شوم. راه می روم. صورتم را آب می زنم. هر کاری می کنم که اشک هایم زودتر بند بیایند. این بار اما طور دیگری بود. نای این را نداشتم که بخواهم جلوی خودم بایستم. دل به دل گریه هم نمی دادم. اصلن انگار من دیگر نبودم. این گریه بود که از من می تراوید و من فقط محو تماشا بودم که چطور شانه هایم می لرزد و صدای هق هق در گوشم می پیچید. چطور لباسم از اشک خیس می شود و چطور ته مانده جانم اشک می شود و می رود و از من تفاله ای به جا می گذارد. نزدیک به دو ساعت گریه کردم. پرستار بچه کم کم می رفت. از جایم بلند شدم و در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. به چشم های قرمز و ورم کرده و صورت برافروخته ای که شبیه تر به من بود. احساس کردم بعد از این گریه طولانی بیشتر با خودم یکی شدم. دستهایم را از آب خنک پر کردم و به صورتم پاشیدم تا رد اشک از گونه هایم پاک شود. به اتاق دخترم رفتم و با او مشغول بازی شدم. گنگ بودم. صدای همه چیز در سرم می پیچید. روی زمین دراز کشیدم و بچه از سر و کولم بالا می رفت. نمی دانم چقدر گذشت تا صدای باز شدن در خانه آمد و او بابا، بابا گویان از من دور شد. خودم را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم و بدون آنکه در چشمهایش نگاه کنم سلام کردم و گفتم می روم حمام. بیست دقیقه هم زیر دوش گریه کردم. بیرون که آمدم داشت شام بچه را می داد. به اتاق خواب رفتم و چشمم به چمدان خالی افتاد که روی زمین دهن باز کرده بود. در کمد لباس ها را باز کردم و بر پیراهن های سبک و زیبا، یادگاران روزهای گرم و عشق های داغ دستی کشیدم. یکی را بیرون آوردم و به تن کردم. موهایم هنوز خیس بود و هوا سرد. تن مرطوب و برهنه ام زیر پیراهن نازک مورمور شد. یک حوله خشک برداشتم و به موهای خیسم پیچیدم. بی حوصله روی تخت نشستم. آن لحظه، آن جا هیچ چیز به اندازه این چمدان خالی دعوت کننده نبود. دلم می خواست چمدان را از پیراهنها و کفشهای پاشنه بلند و گردنبدهایی که سالها بود نیاویخته بودم پر می کردم و شب دیروقت که همه خواب بودند یواشکی از این زندگی نرمال و این خوشبختی نرمال و این خانواده نرمال فرار می کردم. از تصور این فرار لبخندی روی چهره ام نقش بست. لبخندی که به سرعت ماسید و محو شد. فردا مسافر بودیم و می دانستم که تا ساعاتی دیگر من و همسرم همانطور که گپ می زنیم چمدانمان را از لباسهایی که برای یک سفر خانوادگی ده روزه نیاز داشتیم پر می کنیم و به اینکه باز هم چمدان بستنمان را به ساعت های آخر قبل از خوابیدن موکول کرده بودیم می خندیدیم. 

در اتاق را باز کرد تا بگوید وقت خواب بچه است. لازم نبود حرفی بزند. دستگیره در که چرخید فهمیدم که چه می خواهد بگوید. در میانه در که ظاهر شد پیش از آنکه حرفی بزند گفتم آمدم. سوتی زد و گفت چقدر سکسی شدی. این پیراهن را هم می آوری؟ لبخند بی رمقی بر چهره ام نشست. دستم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم برو آن طرف. بچه را بغل کردم و به اتاقش بردم. طول کشید تا خوابش ببرد. از اتاق که بیرون آمدم پای کامپیوتر نشسته بود. گفت چند تا ایمیل مهم را یادم رفته بود جواب بدهم. سه، چهار ساعت باید امشب کار کنم. ساعت نه و نیم شب بود. گفتم چهار ساعت؟ پس تا صبح بیداریم. گفت تو وسایلت را جمع کن و بخواب. گفتم باشد. لیستی که از صبح سعی کرده بودم بنویسم را برداشتم و مرور کردم و چند کلمه ای به آن اضافه کردم. وسایل بچه را از اتاقش بیرون آوردم و روی تخت خودمان ریختم تا بعد با حوصله در چمدان بچینم. حوصله ای تمام نشدنی که نمی دانم از کجای این جان بی قرارم می آمد. در سکوت و سکون خانه تنها بدن سرد من بود که به آرامی در اتاق خواب جا به جا می شد، در چمدان خم و راست می شدم و هر از گاهی بی حوصله روی تخت دراز می کشیدم در حالی که زانوها را در شکم جمع می کردم تا لباسهایی که روی تخت کوه شده بودند پخش زمین نشوند. 

ساعت نزدیک یک بود. کیف کوچک وسایل حمام را پیدا نمی کردم. به اتاق نشیمن رفتم تا از او بپرسم که کیف را ندیده است. متوجه حضورم نشد. دستم را روی شانه اش گذاشتم و پرسیدم خیلی مانده؟ گفت نصفش انجام شده است، تو خوبی؟ یک لحظه در زمان جلو رفتم و از تصور اینکه با لبخند بگویم که خوبم از خودم منزجر شدم. اگر تا دیروز نمی دانستم چه مرگم است، امروز بعد از باز شدن سر گریه یک چیز را خوب فهمیده بودم و آن این بود که خوب نیستم. پس گفتم نه خوب نیستم. سرش را که تا آن لحظه به صفحه مانیتور خیره بود برگرداند و گفت چرا؟ گفتم بعد حرف می زنیم. امشب خیلی کار داری. گفت یک جمله ای یکجا خوانده بودم که می گفت: وقتی تو رنج می کشی دنیا برای من می ایستد. بنشین. لبخند گرمی روی صورتم نشست. در مقابل این جمله نمی شد خودداری کرد. بلافاصله روی کوسن بزرگ کنار صندلیش نشستم بی آنکه بدانم چه می خواهم بگویم. 

ادامه دارد..

.

هیچ نظری موجود نیست: