جمعه، فروردین ۲۵، ۱۴۰۲

کاش می توانستم گریه کنم

امروز مشاوره نفسگیری داشتم. چهل و پنج دقیقه که تمام شد و تاریخ جلسه بعد را مشخص کردیم، به او گفتم که از دیدنش خوشحال شدم و روی صندلی نیم خیز شدم که مثلا او را بدرقه کرده باشم. اما همچنان روی صندلی روبرویم نشسته بود و به من چشم دوخته بود. گفتم فکر می کنم برای امروز کارمان تمام شده است. به نظر می آمد که در افکارش غرق است. با صدای کمی بلندتر گفتم آقای ف، شما هنوز حرفی با من دارید؟ به خودش آمد. گفت من سر تا پا گوشم که بدانم شما چه حرفی با من دارید؟ نگاهمان به هم گره خورد و اشک در چشمانش لرزید. نگاهم را از او دزدیم و گفتم من هفته آینده شما را می بینم. از روی صندلی بلند شد، سری تکان داد و با قدم های آهسته در حالی که دمپایی های پلاستیکیش روی زمین کشیده می شد از اتاق خارج شد. مراجعه بعدی سراسیمه با رنگ زرد و چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود وارد شد و برگه پلیس برای اخراج از کشور را گذاشت روی میز. چشمم به بطری آب و لیوان خالی روی میز افتاد. در لیوان آب ریختم و جلویش گذاشتم و آرام و شمرده، طوری که مطمئن باشم حرفم را می فهمد جملات استانداردی را که در چنین مواقعی باید گفت بازگو کردم: نگران نباش، من همه تلاشم را می کنم تا جلوی اخراجت را بگیرم. البته نمی توانم هیچ چیز را تضمین کنم، به جز اینکه همه تلاشم را می کنم. هم زمان وبسایت اداره کار را باز کردم تا برایش پرونده تشکیل دهم. بعد از تشکیل پرونده، برای یک مشاور حقوقی ایمیل  زدم و بعد هم یک نامه خطاب به اداره امور اتباع خارجی نوشتم و با یک مرکز آموزش پرستاری تماس گرفتم و از آنها هم درخواست وقت و نامه کردم. این میان بارها به او گفتم که ما باید همه تلاشمان را بکنیم و او باید با من همراه باشد و حتما روزی دو بار ایمیل هایش را بخواند و اگر خبری شد مرا در جریان بگذارد. مشاوره از یک ساعت هم رد شد و من، طبق معمول با عجله وسایلم را جمع کردم و با حالت نیمه دو به سمت ماشین رفتم تا بتوانم به موقع بچه را تحویل بگیرم. در ماشین را که بستم، دلم می خواست گریه کنم، اما نکردم. آهی کشیدم و حرکت کردم. خودم را با اخبار خانه و بچه سرگرم کردم، پادکست مورد علاقه ام را شنیدم، برای آدم های مورد علاقه ام پیام فرستادم، هر کاری که بلد بودم کردم تا این تعادل حاکم بر هم نریزد، در حالیکه بار همه این داستان های ناتمام مثل هر روز و هر شب روی سینه ام سنگینی می کرد. 

.

۲ نظر:

مهتاب گفت...

همیشه فکر میکردم این ادمهایی که کار مشاوره میکنند چطوری خودشون رو جمع میکنند. یکبار که تمام چهل و پنج دقیقه را اشک ریخته بودم بعد از تمام شدن جلسه مشاور نفسی کشید و گفت بیا حالا با هم یه قهوه بخوریم. و میدیدم که چطور دارد با خودش میجنگد انگار که حواسش را پرت کند.

ناشناس گفت...

سلام، سالهاست وبلاگ شما را می خوانم. کمی از لایف استال و علایق تون هم بنویسید، از پادکست مورد علاقه تون. ما را به لایه های عمیق تر زندگی و قصه تون ببرید، شاید قصه شما برای ما الهام بخش بود، شاید کسی را نجات را نجات داد.