چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۴۰۲

قطار

در قطاری که به سمت دوسلدورف حرکت میکند نشسته ام. قرار بوده این قطار ساعت هشت و چهل و شش دقیقه از ایستگاه مرکزی برلین حرکت کند؛ اما با بیست و پنج دقیقه تاخیر، در ساعت نه و یازده دقیقه سکو را ترک کرد. حالا ساعت نه و سی و پنج دقیقه است و مامور کنترل بلیط بالای میز ماست. روی بلیط من نوشته شده: حرکت قطار ساعت نه. قطاری که کنسل شد و مسافرانش در قطارهای دیگر پخش شده اند. روبروی من زنی هم سن و سال مادرم نشسته است. با موهای کوتاه سفید و ژاکت زرد رنگ. بلیط او هم مال قطار ساعت نه صبح است. پیرزنی که کنارش نشسته، قرار بوده با قطار ساعت هشت و نیم صبح برود که آن هم کنسل شده بود. مرد فربهی که کنار من نشسته، تنها کسی میان ماست که بلیط همین قطار را خریده بود. به مامور کنترل بلیط میگویم چطور این همه مسافر اضافه در این قطار جا شدند؟ میگوید چند واگن به قطار اضافه کردیم و تاخیر بابت همین بوده است. یک دفترچه از کیفم بیرون می آورم و مینویسم که امروز در قطاری نشسته ام که جور سه قطار را میکشد. دوست دارم امروز در این قطار عاشق باشم. دوست دارم یک نامه عاشقانه بنویسم. از آن نامه هایی که هرگز فرستاده نمیشوند و کلمات پرشورشان میان یادداشتهای روزانه ام گم میشوند. شاید هم از آن نامه هایی بشود که حتی نوشته نمیشوند. آخر چه کسی عشق مرا میخواهد؟ عشق زنی میانسال، صاحب تنی با گوشت و پوست آویزان. گیرم که کسی مرا و عشق مرا هم بخواهد. کلمه به چه دردش میخورد؟ وقتی من در قطاری نشسته ام که به سمت او نمیرود. نوشتن، در این اولین و آخرین قطار امروز به سمت دوسلدورف، عبث ترین کار جهان است، وقتی خواهر بیهوشم را روی تخت باریک اتاق عمل بسته اند و تنش را با تیغ پاره کرده اند و لابد حالا دیگر دارند میدوزند. 

هیچ نظری موجود نیست: