این مدل گفتگو را اخیرا
کشف کرده ام. وقتی مکالمه را شروع می کنم اصلا نمی دانم چه می خواهم بگویم. در
مورد مکالمه هیچ فکری نکرده ام، فقط به خودم اجازه داده ام که چیزی را عمیقا احساس
کنم. یعنی فضایی داشته ام که احساساتم را، هرچه که باشند، بدون آنکه کوچکترین
کنترلی رویشان اعمال کنم، زندگی کنم. یا از شعف جیع کشان دور خودم چرخیده ام، یا
مثل امروز از استیصال ساعت ها گریسته ام. وقتی توانستم با خودم و احساسم مواجه
شوم، وقتی عریان در چشمهای خودم خیره شدم، می توانم با صداقت و شجاعت مقابل دیگری
هم بنشینم و سعی کنم که این در را برای او هم باز کنم. و اینجاست که گفتگو زاده می
شود. گفتگویی که سرآغازش ما دو نفریم، اما حیات مستقل خودش را پیدا می کند و ما را
به جایی می کشد که شاید هیچ کدام انتظارش را نداشتیم. درست مثل داستانی که وقتی
شروع به نوشتن آن می کنم، نمی دانم کلمات قرار است مرا به کجا بکشانند.
نمی دانم به خاطر نور کم
اتاق بود یا خستگی چشم های من یا هر دو، اما صورتش را تار می دیدم. آرام بودم.
تجربه عجیب آن روز مرا از زمین بلند کرده بود و در جایی نشانده بود که یک راوی بی
طرف می نشیند. راوی داستانی شدم که شخصیت اولش خودم بودم. بدون ترس یا هیجان شروع
به حرف زدن کردم.
- خیلی پشیمانم که ازدواج
کرده ایم.
شاید اگر در هر موقعیت
دیگری این جمله را از من می شنید برآشفته می شد یا جا می خورد. از جا بلند می شد و
دور اتاق قدم می زد. حرفم را قطع می کرد و مرا با هزاران سوال بمب باران می کرد.
اما وقتی با سکوت و نگاه مرا به ادامه حرف زدن دعوت کرد، فهمیدم که او هم درست از
میانه همان تردیدی به ماجرا نگاه می کند که من در آن نشسته ام. فهمیدم که در کنارم
است و نه در مقابلم. پس با اطمینان بیشتر در قامت راوی به حرف زدن ادامه دادم.
- نمی دانم چطور توانستیم
زندگی و عشقمان را در غالب پوسیده ترین و کهنه ترین چارچوب بگنجانیم. دیده ای در
فیلم ها دست زندانی را با دستبند به دست سرباز می بندند؟ احساسم نسبت به حلقه
ازدواجم، مثل همان دستبند است که انگار من و تو را به هم دوخته است. چه لزومی داشت،
ما که بدون ازدواج هم از بودن در کنار هم لذت می بردیم.
لبخندی زد و پرسید برای
همین است که چند ماه بود حلقه ازدواج را دستت نمی کردی؟
- آره.
- پس چرا دوباره دستت می
کنی؟
- چون دست نکردنش کمکی
نکرد.
- یعنی اگر ما همین فردا
از هم جدا بشویم، حال تو خوب می شود؟
چند لحظه در جواب تردید
کردم.
- فکر
نمی کنم. مشکلم با رابطه انحصاری است. حرف زدن از آن
برایم آسان نیست. دوست ندارم فکر کنی حالا یک نفر را پشت در دارم و می خواهم فردا
دستش را بگیرم و بیاورم در زندگیمان.
- چنین فکری نمی کنم.
بگو.
- وقتی یک آدم تنها عاشق
می شود، همه آن را جشن می گیرند. برایش خوشحال می شوند، به او افتخار می کنند چرا
که دوست داشتن زیباترین حسی است که انسان تجربه می کند. فرض کنیم این عشق پیش می
رود و اوج می گیرد و دو نفر تصمیم می گیرند که در کنار هم و با هم زندگی کنند.
حالا اگر یکی از این دو از نو عاشق بشود چه؟ این بار همان احساس،
به هرزگی و خیانت تعبیر می شود. عشق اول مقدس و تکریم شده است و هر عشقی که پس از
آن بیاید منحوس و کثیف. چطور رابطه ای که تار و پودش از عشق است، این گونه به عشق
پشت می کند؟ این سبک رابطه نمی تواند کار کند، دارد خودش را نقض می کند. چطور می
شود دوست داشتن را برای کسی ممنوع کرد؟ چطور می شود تصور کرد که نمی توان همزمان
بیشتر از یک نفر را دوست داشت؟ دوست داشتن هیچ کس، مثل دوست داشتن کس دیگری نیست.
مختصات هیچ دو نفری که کنار هم قرار می گیرند شبیه به دو نفر دیگر نیست و همین،
دوست داشتنِ هم زمان چند تن را ممکن می کند. که اگر ممکن نبود، این همه داستان
عاشقانه نداشتیم که اسمشان را خیانت بگذاریم. درست است، گاهی عشقی که آن را خیانت
می نامیم بر روی خرابه های عشق اول ساخته می شود. اما همیشه هم اینطور نیست. و وقتی
که عاشق بیچاره در چنین موقعیتی قرار می گیرد، باید انتخاب کند. یا به خاطر تعهد
به رابطه انحصاری، با اشک و حسرت و آه عشق دوم را پس بزند، و یا پنهانی آن را در
زندگیش نگه دارد. واقعا چرا دوست داشتن باید چنین بهای سنگینی داشته باشد؟ اصلا
دوست داشتن نفرات بعدی هیچ، چرا وقتی با کسی که دوستش داری زندگی می کنی، باید
خودت را از لذت هم خوابگی با دیگران محروم کنی؟ چرا باید بین این دو انتخاب کرد،
وقتی می شود هر دو را با هم داشت.
صدای گریه بچه بلند شد و
مثل زنگ پایان روز مدرسه، پایان مکالمه را اعلام کرد. از
روی کوسن بلند شدم و به اتاقش رفتم. انگار خون تازه در رگ هایم جریان گرفته بود.
خوشحال بودم که دوباره همراه هم بودیم. خوشحال بودم که دیگر چیزی را از او پنهان
نمی کردم. می دانستم که باید چند روز به او فرصت بدهم تا واکنش اصلیش را ببینم.
همیشه همینطور بود. سر مسائل بی اهمیت و جزئی جوش می آورد و مرافعه راه می انداخت،
ولی سر مسائل اساسی و مهم یک کوه صبر و آرامش بود. ذهن و دلش را باز می کرد و تمام
تلاشش این می شد که مرا بفهمد. اغلب هم می فهمید. حتی بهتر از خودم مرا می فهمید.
چند روز می گذشت تا نظرش را بروز بدهد. و همیشه قبل از هر چیز از اینکه دغدغه ام
را با او در میان گذاشته ام تشکر می کرد. تشکر کردنش از همان اول اذیتم می کرد.
انگار لطفی در حق او کرده ام که تشکر می کند. ای کاش این بار تشکر نکند.
بچه
را در تخت گذاشتم و به اتاق خواب برگشتم، ژاکتی پوشیدم و مشغول چیدن لباس ها در چمدان
شدم و این سفر تازه برایم هیجان انگیز شد.
ادامه دارد..