من این پست را دارم از یک جای خوبی می نویسم. انگار توی بغل کسی مچاله باشم مثلن..
در اتاقش را باز کردم و قل خوردم تو. کنار آینه اش ایستادم و لب هام را ورچیدم. یک موزیک لایتی داشت گوش می داد. از این موسیقی های کلاسیک خودش. از آن کلاسیک های آرام دوست داشتنی اما. روی تختش بود. داشت چیزکی می نوشت. از این خلوت هایی که آدم با خودش می کند در زندگی. از آن وقت ها بود که باید می رفتم بیرون و در را پشت سرم می بستم. نرفتم. من را باید بیرون کرد گاهی. معمولا بیرونم می کند و من هم ناراحت نمی شوم. بس که بلدش شده ام دیگر.
نرفتم. آمدم نشستم کنارش. دفترش را ورق زد یک جایی که کاغذ سفید باشد. طاق باز خوابید و دست هاش را گذاشت زیر سرش. انگار که بالاسرش آسمان باشد. بالا سرش آسمان نبود ولی. دست زدم زیر چانه اش. لوسش آمد که نکن. نشستم پشت لپ تاپش. یعنی پریدم توی شخصی ترین هاش. می دانم که آدمِ فاصله داشتن است. که با فاصله راحت تر است. اما من پریدم. منتظر بودم بیرونم کند و ناراحت نشوم. بیرونم نکرد. یک آهنگی خواستم از نت گوش بدهم. موزیکش را به خاطرم خاموش کرد. یک بار گوش دادم. گفتم باز دوباره. باز دوباره با من گوش داد. بیرونم نکرد. اما بار سوم گفت دیگه بسه! قبول کردم خب.
حالا؟ دارم سرخوشانه وبلاگ می نویسم. دارد صبوری می کند تا بروم. بیرونم نمی کند. نمی روم. دارم کیف می کنم. زندگی می کنم.
همین
.
در اتاقش را باز کردم و قل خوردم تو. کنار آینه اش ایستادم و لب هام را ورچیدم. یک موزیک لایتی داشت گوش می داد. از این موسیقی های کلاسیک خودش. از آن کلاسیک های آرام دوست داشتنی اما. روی تختش بود. داشت چیزکی می نوشت. از این خلوت هایی که آدم با خودش می کند در زندگی. از آن وقت ها بود که باید می رفتم بیرون و در را پشت سرم می بستم. نرفتم. من را باید بیرون کرد گاهی. معمولا بیرونم می کند و من هم ناراحت نمی شوم. بس که بلدش شده ام دیگر.
نرفتم. آمدم نشستم کنارش. دفترش را ورق زد یک جایی که کاغذ سفید باشد. طاق باز خوابید و دست هاش را گذاشت زیر سرش. انگار که بالاسرش آسمان باشد. بالا سرش آسمان نبود ولی. دست زدم زیر چانه اش. لوسش آمد که نکن. نشستم پشت لپ تاپش. یعنی پریدم توی شخصی ترین هاش. می دانم که آدمِ فاصله داشتن است. که با فاصله راحت تر است. اما من پریدم. منتظر بودم بیرونم کند و ناراحت نشوم. بیرونم نکرد. یک آهنگی خواستم از نت گوش بدهم. موزیکش را به خاطرم خاموش کرد. یک بار گوش دادم. گفتم باز دوباره. باز دوباره با من گوش داد. بیرونم نکرد. اما بار سوم گفت دیگه بسه! قبول کردم خب.
حالا؟ دارم سرخوشانه وبلاگ می نویسم. دارد صبوری می کند تا بروم. بیرونم نمی کند. نمی روم. دارم کیف می کنم. زندگی می کنم.
همین
.
۶ نظر:
kheyli badjensi..,.:D
جقدر خوبه این با هم بودن.. ای کاش اون می دونست که یه روزی دلش واسه این روزها پر می زنه. مثل من که تازه فهمیدم خواهرانه را ...
divo0one!!!
ناشناس>> اِ. چرا آخه؟
فاطمه>> آخ آره... نگو که دل آدم می گیره...
طلایه>> :دی قربونت برم جوجه طلایی من. بووووووووووس
تولد طلایه، یعنی اولین باری که اومدم خونه تون، به عشق اتاق طلایه اومدم. که بیام ببینم چطوریه. که بیام فضولی کنم شعر روی آینه اش رو. پوستر های روی دیوارش رو. تمام سانت به سانتش رو.
می دونی، دیدن آدم هایی که می خونیشون، اون طوری که واقعا هستن، نه جوری که نشون می دن، عجیب لذت داره.
اصلا من از وقتی نوشته ی تو رو خوندم راجع به روز اول مدرسه ات، خوشم اومد از اون خواهر فرفریت!
خواستم بگم الان دو نصفه شبه. و من یه دنیا کار دارم. و انگار در رو باز کردی. رفتی تو اتاقش. نشستی پشت میزش....
کیف کردم با این متنت دختر!!!!
از همون کیف هایی که می کنی وقتی یواشکی سر می کشی تو لپ تاپ بقیه.
مرسی خانومی!
vayyyyyy
:*
merC khodet ke
ارسال یک نظر