یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

تلخم از زهر کلامت هنوز

برادر کوچک اولین پسری که باهاش دوست شدم را این روزها زیاد می بینم در کتابخانه فنی. دانشجوی ما نیست. اما اینجا درس می خواند. آن روزها هم همین طور بود. با این تفاوت که تنها بود و کسی را نمی شناخت. یک روز با فکر کودکِ بیست ساله خودم خواستم دوستم را خوشحال کرده باشم. با برادرش که تنها بود یک فنجان چای خوردم و ده دقیقه ای گپ و گفت زدم. که یعنی مثلا احساس تنهایی نکند و بداند که من اینجا هوایش را دارم و چه و چه و چه.
شب دوستم زنگ زد با اخم. معلوم است که اخمش را من نمی دیدم پشت گوشی اما صدایش اخمو بود کاملا. مکالمه اش کوتاه و تیز بود: شنیدم با فلانی رفتی بوفه. لطفا آخرین بارت باشه بدون من!
من؟ هر چشمم شده بود به اندازه یک نعلبکی از تعجب. داشتم می گفتم: من به خاطر تو.. که پرید میان کلامم: به خاطر من با من باش، نه با کس دیگه لطفا.
لطفا تکه کلامش بود. یک لطفن ی که اسمش "لطفا" بود اما لحنش، جایش، معنایش "باید" یا "حتما" یا هر دستوریِ بد تیز دیگری..
باز گفتم: بی خیال! فلانی یک سال از من کوچکت... دوباره پرید میان کلامم که: باشه. ربطی نداره اصلا. تو هم خب از من کوچکتری. چهار سال تازه.

آن آدم که زود تمام شد. من اما دیگر اسم برادر هیچ کدام از آدم های بعدی زندگی م را به زبان هم نیاوردم حتی. نمی توانستم. یک حس تلخ درک نشده ای می آمد سراغم هر بار. می آید سراغم هنوز.
.

۸ نظر:

s3m گفت...

یعنی فک من از این اخلاق ... چسبیده زمین الانا!


من شرمنده!

من معذرت!

هم برا این رخداد نامیمون!

هم برا اون سه نقطه!

s3m گفت...

اجازه هست بره تو فِیس بوک؟

R A N A گفت...

:))
ای بابا خودش شرمنده باشه. چرا شما. هرجا می خواد بره، بره
;)

ناشناس گفت...

من ازت خواهش می کنم با یکی از همین دوستان پسر که داری (یا داشتی) سریع تر ازدواج کنی، به یکی از این عشاق جواب مثبت بدی، تا لااقل یک نفر از دختران مجرد ده سال آینده که قراره به خاطر مسائل جمعیتی و مشکلات هرم سنی بی شوهر بمونن، کم شه!

R A N A گفت...

هوم؟!
حالا چرا کم شه؟

عروسک کوکی گفت...

این دوست ناشناس ما مثل که با خودشم دعوا داره!واقعا حالا چرا کم شه؟!!!جای کسی رو می گه گرفته؟!D:
رعنا این از اون آدمهاییه که 2000 تا دوست دختر خواهد داشت که همه رو زیر رگبار حماقتش ترور می کنه!!!به داداش خودشم شک دارهD:

Unknown گفت...

خدا رو شکر که تمام شد و ازش بیرون آمدی. هر بار گوشه ای از تبرِ پسرفت فرهنگی که ما را بهش دچار کرده اند بهم می خورد داغ دلم تازه می شود و زخم هزار تبر روی تنم پدیدار. اینها همه نتیجه ی پسرفتی است که در فرهنگ این مرز و بوم ایجاد شد. همه اش در تبعیض بی اندازه و دهشتباری است که آمد و گرچه فریاد خیلی از مردهای انسان دوست را در آورد صدای هزاران زن را خاموش کرد و نگاه هزاران مرد خودکامه و پر از اعتماد به نفس کاذب را دوخت ب فرهنگ پدرسالارانه اش.

R A N A گفت...

عروسک کوکی>> آره! دقیقن.
یلدا>> اوهوم. راستی می دونی من اسمت رو خیلی دوست می دارم؟ فکر کنم یه بار برات نوشتم ;)