کتاب خواندن همیشه برای من یکی از خالص ترین خاطره های خوشبختی بوده. نمی خواهم بگویم آدم کتاب-خوانی هستم. نه. نیستم. اما همیشه از کتاب خواندن لذت برده ام. هنوز هم با خواندن مقدمه هر کتاب تازه به راحتی پرتاب می شوم در صبح های دل انگیز تابستان سال های خیلی دور، که دخترک تپل با تی شرت گشاد و شلوارک جین تنگ کوتاه و موهای تقریبا همیشه بلند شانه نزده، روی کاناپه، زیر باد کولر لم می داد و پایان سال تحصیلی را با آغاز یک داستان تازه جشن می گرفت.
هنوز هم همان طور بکر و خام کتاب می خوانم. هنوز همان طور خودم را می سپارم به کلمات که در خواندن اولین داستانم سپرده بودم. اولین کتاب داستانی م را که منگنه ای نبود و قطر داشت هنوز به خاطر دارم. اولین کتابی م بود که عکس رنگی نداشت و منِ کودک هشت ساله آن روزها این خلا را با زل زدن ساعت های متمادی به تصویر جلد کتاب جبران می کردم. طوری که حالا بعد از این همه سال به یاد آوردن تصویر جلد آن کتاب برایم به راحتی گذاشتن آرامِ پلک ها روی هم است.. گذاشتن پلک ها روی هم برای من یعنی بستن پرونده زندگی هرروز و به جایش شیرجه زدن در دریای تصاویر نرم و دلخواهی که رویا نام دارد. یعنی چشم بر کلمات بستن و غرق کلمات شدن. یعنی لحظه ها و دقیقه ها و ساعت هایی که دستت را روی یک صفحه کتاب نشان می گذاری و در ذهن رویاپرورت به جای قهرمان داستان داری با درخت پرتقال زیبایت حرف می زنی، یا دنبال سلوچ گم شده ات می دوی، یا از ترس یک شبه سپید مو می شوی ... یا در یک روز کاری معمولی، در یک شهر بزرگ، در ترافیک یک خیابان شلوغ، به ثانیه شمار چراغ قرمز خیره شده ای و با سبز شدن چراغ و حرکت نکردن ماشین جلویی، برای راننده ای که به ناگاه دچار کوری سفید شده بوق می زنی.
خواندن رمان کوری را فردای روز کنکور سراسری م شروع کردم و به نظرم این داستان از تمام راه حل های ابتکاری مسائل پیچیده فیزیک و ریاضی خلاقانه تر آمد و همان طور که ساعت ها چشم هایم را می بستم و سعی می کردم به جای سیاهی سفیدی ببینم، فارغ از درصدهای کنکور و رتبه و رشته تحصیلی، آرزو کردم روزی بتوانم مثل ژوزه ساراماگو داستان بنویسم.
روح بزرگش، شاد شاد
.
هنوز هم همان طور بکر و خام کتاب می خوانم. هنوز همان طور خودم را می سپارم به کلمات که در خواندن اولین داستانم سپرده بودم. اولین کتاب داستانی م را که منگنه ای نبود و قطر داشت هنوز به خاطر دارم. اولین کتابی م بود که عکس رنگی نداشت و منِ کودک هشت ساله آن روزها این خلا را با زل زدن ساعت های متمادی به تصویر جلد کتاب جبران می کردم. طوری که حالا بعد از این همه سال به یاد آوردن تصویر جلد آن کتاب برایم به راحتی گذاشتن آرامِ پلک ها روی هم است.. گذاشتن پلک ها روی هم برای من یعنی بستن پرونده زندگی هرروز و به جایش شیرجه زدن در دریای تصاویر نرم و دلخواهی که رویا نام دارد. یعنی چشم بر کلمات بستن و غرق کلمات شدن. یعنی لحظه ها و دقیقه ها و ساعت هایی که دستت را روی یک صفحه کتاب نشان می گذاری و در ذهن رویاپرورت به جای قهرمان داستان داری با درخت پرتقال زیبایت حرف می زنی، یا دنبال سلوچ گم شده ات می دوی، یا از ترس یک شبه سپید مو می شوی ... یا در یک روز کاری معمولی، در یک شهر بزرگ، در ترافیک یک خیابان شلوغ، به ثانیه شمار چراغ قرمز خیره شده ای و با سبز شدن چراغ و حرکت نکردن ماشین جلویی، برای راننده ای که به ناگاه دچار کوری سفید شده بوق می زنی.
خواندن رمان کوری را فردای روز کنکور سراسری م شروع کردم و به نظرم این داستان از تمام راه حل های ابتکاری مسائل پیچیده فیزیک و ریاضی خلاقانه تر آمد و همان طور که ساعت ها چشم هایم را می بستم و سعی می کردم به جای سیاهی سفیدی ببینم، فارغ از درصدهای کنکور و رتبه و رشته تحصیلی، آرزو کردم روزی بتوانم مثل ژوزه ساراماگو داستان بنویسم.
روح بزرگش، شاد شاد
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر