سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین ساعاتی پیام هامان گیر می کرد در گلوی باد و.. ما می خندیدیم به جایش. سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین ساعاتی حماسه سازان خودکار بودیم در صف های طولانی.. سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین ساعاتی با آخرین پایه اعتمادمان لنگ لنگان می دویدیم به سمت روشنایی. سیصد و شصت و پنج روز پیش آخرین نشانه های خوشبختی لبخند می شد روی لبهامان. آخرین نفس های بی دغدغه مان سبک می رقصید در هوا و ما نمی دیدیم و نمی فهمیدیم.
سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین ساعاتی تاریخ آبستن حادثه بود.. در من اما کودکی بود به نام شوق که الفبای زندگی می آموخت.
چیزی در من مرد در سالی که گذشت... سالی که گذشت..
هشتاد و هشت را من یکسره در جنگ بودم. جنگ برای هرآنچه که بهش ایمان داشتم. جنگیدم برای عدالت، مردانگی، عشق.. جنگیدم برای عشق.. نابرابر جنگیدم. تنها سلاحم آینه چشم ها بود و دست هایی که به هیچ جا نمی رسید. نه به پهنای شانه هایی که بوی امنیت می داد، نه به دامن خدایی که می گویند در بلندای آسمان خانه دارد. از همه چیز و همه کس دور بودم.
هشتاد و هشت را من یکسره رنج کشیدم. رنج کشیدم و حالا زادروز آن رنج است.
.
سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین ساعاتی تاریخ آبستن حادثه بود.. در من اما کودکی بود به نام شوق که الفبای زندگی می آموخت.
چیزی در من مرد در سالی که گذشت... سالی که گذشت..
هشتاد و هشت را من یکسره در جنگ بودم. جنگ برای هرآنچه که بهش ایمان داشتم. جنگیدم برای عدالت، مردانگی، عشق.. جنگیدم برای عشق.. نابرابر جنگیدم. تنها سلاحم آینه چشم ها بود و دست هایی که به هیچ جا نمی رسید. نه به پهنای شانه هایی که بوی امنیت می داد، نه به دامن خدایی که می گویند در بلندای آسمان خانه دارد. از همه چیز و همه کس دور بودم.
هشتاد و هشت را من یکسره رنج کشیدم. رنج کشیدم و حالا زادروز آن رنج است.
.
۴ نظر:
جرات مرور این سال رو ندارم. حتی جرات دوباره خوندن نوشته ات رو. رعنا به این حال من چی میگن؟
حماسه!!!نه حماثه!!
سالی که گذشت از بهارت پیداست!
راستی انگار بازم غلت دیکطه ای داشتی کهp:
چیزی در من مرد.
یکسال است عزادار بوده ایم. عزادار جوانیمان.
یک سال است دیگر به خودم هم باور ندارم.
یک سال است می دانم که نمی دانم می خواهم کجا باشم
ارسال یک نظر