خسته ام.
یک کوفتگی موذی لمیده میان جانم. خستگی زانو زده در تاب وحشی موهام. یک جای روحم کبود باشد انگار، یک جایی که نمی دانم هم کجاست. که گاهی دردش می گیرد و من فقط می توانم چشم ها را ببندم. دردش میگیرد و من فقط می توانم یک چین بیاندازم برپیشانی م.
خسته ام. کم می آورم کسی را مدام و این خسته ام می کند. این انتظار ساعت های خواب و بیدار، این صبوری که نفهمیدم از کی رخنه کرد میان روزها و شب ها و ماه ها و سال های جوانی م. که چندسال یعنی، تا کی باید کسی را داشته باشم آنسوی آب ها. تا کجا دل باید سپرده باشم به صداها. تا کی باید لبخند بزنم بر هر دستی روی شانه ای و دلم فشرده شود. تا کی روزمره ترین هایم مدفون باشند زیر گرد وهم آلود حسرت. تا کی باید قهوه ای سوخته یک صندلی خالی را بنشانم بجای رنگ مهربان چشم هایی. تا کی در تمام مهمانی ها تنها برقصم با یاد کسی که درجایی دور، چشم هایش برهم باشد. تا کجا باید جای خالی قدم هایی دهن کجی کند بر آسفالت داغ این خیابان ها. تا کجای این دنیای بی انتها من باید کلمه ببافم و آخ که این کلمات..
تا کی باید کسی دست و پا بزند در دام کلمه هام.. که رهایش نکنم من و.. این خستگی مزمن هم مرا؟ چه را می خواهد به رخم بکشد این روزگار؟ چه را؟
.
یک کوفتگی موذی لمیده میان جانم. خستگی زانو زده در تاب وحشی موهام. یک جای روحم کبود باشد انگار، یک جایی که نمی دانم هم کجاست. که گاهی دردش می گیرد و من فقط می توانم چشم ها را ببندم. دردش میگیرد و من فقط می توانم یک چین بیاندازم برپیشانی م.
خسته ام. کم می آورم کسی را مدام و این خسته ام می کند. این انتظار ساعت های خواب و بیدار، این صبوری که نفهمیدم از کی رخنه کرد میان روزها و شب ها و ماه ها و سال های جوانی م. که چندسال یعنی، تا کی باید کسی را داشته باشم آنسوی آب ها. تا کجا دل باید سپرده باشم به صداها. تا کی باید لبخند بزنم بر هر دستی روی شانه ای و دلم فشرده شود. تا کی روزمره ترین هایم مدفون باشند زیر گرد وهم آلود حسرت. تا کی باید قهوه ای سوخته یک صندلی خالی را بنشانم بجای رنگ مهربان چشم هایی. تا کی در تمام مهمانی ها تنها برقصم با یاد کسی که درجایی دور، چشم هایش برهم باشد. تا کجا باید جای خالی قدم هایی دهن کجی کند بر آسفالت داغ این خیابان ها. تا کجای این دنیای بی انتها من باید کلمه ببافم و آخ که این کلمات..
تا کی باید کسی دست و پا بزند در دام کلمه هام.. که رهایش نکنم من و.. این خستگی مزمن هم مرا؟ چه را می خواهد به رخم بکشد این روزگار؟ چه را؟
.
۴ نظر:
بعد از مدتها
ضرب آهنگ رعدآسا
تاثیرگذار
خشن
از کسی کار بر میاد؟ نه
یادت می آید یک بار در سکوت زیبا نوشتم زندگی اینگونه است بعد تو جواب دادی نه ما خیلی بدشناسیم؟ ولی اینها که نوشته ای باز تاکید بر همان اولی می کنه! باور کن رعنا زندگی همینه... کاری به کار زندگی نباید داشت... تو راه خود رو و زندگی و بازی هایش راه خود
...
خدا یعنی نبودن
mamnunam ranaye jaane elahe
می خواستم جهان را به قواره ی رویاهایم در آرم
رویاهایم به قواره ی دنیا در آمد
shayan>> :) مرسی. راستش یه کم خود-لوس-کنی بودش ;)
sina >> خدا یعنی نبودن، عالی بود سینا.
سینا و شایان کادوهای تولدشون مونده پیش من ها!!
elahe >> آخ که چقدر کلمه کم و خره گاهی دختر.. باید زودِ زود ببینمت
ارسال یک نظر