جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

فردوسیِ داستان

می دونی چی ش رو دوست تر داشتم؟ اینکه توی این نمایش، فردوسی هم یه عروسک بود درست هم قد و قواره بقیه عروسک ها. که بین آدم های داستان خودش راه می رفت و باهاشون اشک می ریخت و می خندید. که توی روزهای سخت دست های تهمینه رو توی دستش می گرفت و قدم به قدم بی تابی هاش همراهیش می کرد. که از شادی آدم های دنیاش چرخ می زد و باهاشون خوشحالی می کرد. چیزی رو رقم نمی زد. چیزی رو عوض نمی کرد. یه جور خوبی خدایی نمی کرد. نه می ترسوند، نه وعده می داد. نه کسی انکارش می کرد، نه ازش توقع داشت که دنیا رو نجات بده. کسی بی جهت بزرگش نکرده بود، بادش نکرده بود. کسی هم حذفش نکرده بود. یکی بود مثل بقیه. یکی که همیشه بود و همین بودنش کافی ترین و قشنگ ترین و آروم ترین چیز دنیا بود.
.

۴ نظر:

s3m گفت...

دلم یه فردوسی خواست ...

Unknown گفت...

از نمایشی حرف می زنی یا از داستانی ؟
حدس می زنم نمایش باشد. اگر اینطور باشد باید لذت عجیبی بهت داده باشد.

محـمد گفت...

چقدر خوبه این اه گندت بزنه. دلم خواست براش یه فیلم بسازم. چه ملوی مهربون مرموزی بود.

R A N A گفت...

یلدا>> از نمایش عروسکی. آره خیلی خوب بود. راستی اسم من قرار بوده اول یلدا باشه :)
محمد>> خب بساز فیلمشو :دی از فردوسیش فیلم بسازی؟ یا از من که دارم تماشا می کنم نمایش عروسکی رو؟ یا از شاهنامه؟ یا از چی؟
مهدی>> :)