پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

بازار نبض تهران است

من کی عاشق این کوچه پس کوچه های باریک و تاریک شدم؟ من که بدم می آمد از شلوغی و تنگی و .. من که بدم می آمد از خانم های چادرمشکی که هزارتا النگوی زرد برق می زند دور دست های پرمویشان. من بدم می آمد از جوب هایی که سرریز کرده بودند روی آسفالت خیابان. من از این آقاهایی که گاری می کشیدند و عرق چیک و چیک از پیشانی شان می چکید بدم می آمد که. قیافه ام را تو هم می کشیدم و با دنباله روسری دماغم را می پوشاندم تا فقط در عطر خودم نفس کشیده باشم. این بار چرا پس دلم می خواست پشت گاریشان را هل بدهم در سربالایی ها؟ اینبار چرا دلم شورشان را می زد بس که کمرشان تا می شد زیر سنگینی بارها.
در مترو که داشتم له می شدم، که مامانِ کوچک و نازم با اولین هُل خانم چاقه پرت شد بیرون در یکی از ایستگاه های وسط راه، تنها که ماندم با مردم و کلاغم هی قارقارش در می آمد بس که توی بغلم داشت له می شد، چرا دوست داشتم همه شان را هنوز؟ خانم چاقه را حتی.. که خوشحالی برق می زد در چهره بشاشش.
.

۶ نظر:

s3m گفت...

نبض راکد!


قبلنا بیشتر تکاپو داشت

شیرین تر بود
چ

بر عکس قالب پسر ها جنس ذکور!

عاشق پرسه زدن تو بازار هام :دی

محـمد گفت...

آخ گفتی! قبل از عید پارسال قرار بود یه مستند بسازم درباره نمای مغازه های تهران. با بچه ها که حرف می زدیم فکر می کردیم بیشترین مشکلمون تو بازار باشه. با ترس و لرز رفتیم سراغش ولی کاملا برعکس، فوق العاده بود. عاشقش شدم. اون بخش فیلم رو خیلی دوست دارم. پر از حاشیه های صوتی عالی، پر از رنگ و انرژی آدما. مثل همیشه نوشته ات رو خیلی دوست داشتم.

فرزاد گفت...

دلشوره ی غریب...

月光 گفت...

هان؟ کلاغت؟! کلاغ زنده یا یه چیز تو مایه های این عروسکا که فشارشون میدی صدا میدن؟!

R A N A گفت...

s3m و dreamer>> چه همه پسر اهل بازار!! واقعا شماها نادرین ها! قدر خودتون رو بدونید. من به شخصه بار دوم یا سومم بود که می رفتم.
فرزاد>> چرا آخه؟
月光 >> وای یه کلاغ خوشگلی خریده بودم. عروسک بود دیگه. سیاه بود نوکش و پاهاش ولی قرمز. بعد دست می رفت توش، دهنش رو که فشار می دادی، قارقار می کرد. راستش خونه که اومدم دختردایی 2-3 ساله ام خونه مون بود، مجبور شدم بگم واسه تو خریدمش
:(

golbonmol گفت...

من یه بار یه کلاغ واقعی داشتم. یعنی از حیاط دانشگاه بچه ها نجاتش دادند. دادند به من. سر کلاس تا حرف می زدم اینم قار می زد...آوردم خونه.یه بابائی دور پاش چنان بند پیچیده بود که فلج شده بود. بنده رو باز کردم. خون اومد تو پاش...اما یهروز صبح مرد. بیخودی...هنوز به بچه ها نگفتم