دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

بعضی حرف ها

سالهای سال پیش از این، در یک ظهر خواب آلوده گرم تابستان، یک نفر به من گفت: "من نمی توانم دخترها را بفهمم. یک عمر عاشق یک نفرند، اونوقت یکهو میروند با کس دیگری ازدواج می کنند."
آن روز هیچ کدام از ما هیچ سرِ این جمله نبودیم. آن روز من به این جمله خندیدم قاه قاه و بعد با همان استدلال های خام بیست و یک ساله تئوری پرداختم که این جور مسائل جنسیت بردار نیست و من گفتم و او گفت و خندیدم و.. آن روز گذشت.
آن روز گذشت و این جمله رفت در نمی دانم کجاترین گوشه موذی مغزم لانه کرد سالها. بی که بدانمش و بی که حتی لحظه ای به یادم بیاید.
بعد؟ نفهمیدم چرخ روزگار چطور چرخید که آن آدم شد مهمترین آدم زندگیم برای یکی-دو روز و ماه هم نه حتی، یکی دو سال. یکی دو سالی که پر شد از قایم باشک و کش مکش و.. شد یک عشق مزمن کش آمده ی لعنتی که زیباترین سالهای جوانی م را بی رحمانه بلعید و آخر هم هرآنچه ساخته بودم با خاک یکسان شد و .. من چهارتا نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام زندگی!
حالا یک روزی مثل امروز، که نشسته ام خوشبخت و امن و آرام تقویم را ورق می زنم و فکر می کنم که یکهوترین اتفاق زندگی م کجا ممکن است بنشیند؛ آن جمله ی آن ظهر خواب آلوده گرم تابستان سال های سال پیش، قد راست می کند و اصلا بولد می شود جلوی چشم هام و.. آزارم می دهد هی.
آزارم می دهد. بیشتر از تمام اشک هایی که در آن رابطه ریختم و تمام دادهایی که کشیدم و تمام مشت های محکم ریزی که روی میز و زمین و دیوار کوبیدم ..لامصب بیشتر از تمام آن سالها، دارد آزارم می دهد.
.

۱۱ نظر:

شاهین گفت...

چه تصادفی! اتفاقا من هم می خواستم بگم بستگی به جنسیت نداره که خودت پایینش گفتی.
ببین من این چیزها رو با یک استدلال برای خودم حل میکنم. نمی دونم درسته یا نه. شاید این برای خود-راضی کردن باشه: همه ی این تجربه ها بخشی از رشد کردن و بزرگ شدنه.
گیرم اون جمله موذی حرف درستی باشه. یا در مورد خودت اتفاق افتاده باشه. یا اصلا بعد دو سال محکم شکست خورده باشی. یا شکست داده باشی. یا چیزی رو شکسته باشی. خیلی خب! سلام زندگی! تجربه ات کردم زندگی! درس گرفتم ازت زندگی! احتمالا دارم بزرگ میشم. مگه نه زندگی؟!
(تازه تو الان جای خوبی ایستادی و تقویم رو در دستت گرفتی. یعنی از دیدگاه من جای خوبیه. داستان می تونست خیلی بدتر باشه)

Aida گفت...

می فهمم؛
هم اون جمله رو،
هم حرفای تو رو،
هم "سلام زندگی" رو.

Mitra گفت...

شرمنده
ولی من اصلا نفهمیدم چرا اون جمله الان آزارت می ده؟!

محـمد گفت...

تجربه چيزي رو ثابت نمي كنه ولي تجربه نشون مي ده اون جمله درسته.

فروغ گفت...

اول این که موافقم. چرا؟! چون من به تو نه نمی گم! نه! به تو نه نمی گم.

بعد هم این که این یادداشتت چقدر دلم را گیراند! دلگیر شدم و دلتنگ یعنی.
مثل خیلی وقتها انگار که من باشم و زبان و قلمِ تو. اما ته آنچه که اتفاق افتاد برای من (و دارد می افتد) خیلی تراژیک تر است.
حالا هرچقدر هم تو می خواهی بنویس که گفته ای "سلام زندگی!" اما من باور نمی کنم. نکنه نکنم...یک جوری دردناک است هرچه باشد.
آخر هم به این فکر کردم که چقدر شبیه نویسنده ها داری می شوی تو! که می آیی خوشحال می نویسی سال های سال پیش از این...و داستان را یکجوری این وسط قالب می کنی به آدم که خیال کند داری از 20 سال پیش حرف می زنی! کلک!
این روزها خیلی وراجی ام می آید
به من هم اگر سر می زنی گاهی بگذار ردپاهایت بماند لامصب!

ناشناس گفت...

میترسم از عشق
از عشق می ترسم
این شعرهای عاشقانه که مینویسم
سوت زدن کودک است در تاریکی
شهاب مقربین – نگاه نو شماره 83 پائیز88

ول کنیم این مفهوم من ساخته ی ویران کننده رو رعنایی! ول کنیم.
هیچ عشقی وجود نداره.

فرزاد گفت...

سلام...
من آپم و مشتاق نیم نگاهی...

S A E E D E H گفت...

وای رعنا! خیلی خوب بود...
"نفهمیدم چرخ روزگار چطور چرخید که آن آدم شد مهمترین آدم زندگیم برای یکی-دو روز و ماه هم نه حتی، یکی دو سال. یکی دو سالی که پر شد از قایم باشک و کش مکش و.. شد یک عشق مزمن کش آمده ی لعنتی که زیباترین سالهای جوانی م را بی رحمانه بلعید و آخر هم هرآنچه ساخته بودم با خاک یکسان شد و .. من چهارتا نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام زندگی!"
ینی این تیکش عاالی بود! کل داستان رو تو چند تا جمله تا عمقش حس کردم!!!
.
.
در مورد اون جمله هم...
بابا بازم این جور چیزا جنسیت نمیشناسه! چیزی که مهمه اینه که احساست نسبت به یکی به مینیممش برسه و رابطه بعدی شرو بشه...

golbonmol گفت...

من نمی توانم دخترها را بفهمم. یک عمر عاشق یک نفرند، اونوقت یکهو میروند با کس دیگری ازدواج می کنند.

R A N A گفت...

shayan>> ول کن این حرف ها رو. دیشب ماشین شما روبروی تالار وحدت رویت شد. رفته بودی شهرداد روحانی شیطون؟
Aida>> چه خوب که هستی و می فهمی. :* عزیز دلی آخه تو
mitra>> راستیتش اونقدر ها هم آزار نمیشه اسمش رو گذاشت. یه جور روی اعصابی قلقلکم میده فقط
dreamer>> خب نمیشه توقع داشت آدم تا آخر عمر به یاد یه تجربه ناموفق بشینه گوشه خونه و شمع روشن کنه. میشه؟
فروغ>> وای فروغ. دلم واسه ت تنگ شد این کامنت رو که خوندم. می دونی؟ تو از اون آدم ها هستی که نمیشه جلوت قصه پردازی کرد. بسکه ته ته آدمو می دونی. هزارتا بوس
ناشناس>> تو بهنوش نیستی احیانن؟ قربونت برم. چه دل پری.
saeedeh>> اینقدر هیجان زده میشم اینجا می بینمت. :) مرسی زیاد. هم به خاطر تعریف هم به خاطر جمله آخر ;)

محـمد گفت...

نه نمیشه منم نمی خوام. فقط گفتم جمله دوستت درسته. اندر معایب نسوان!