پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند*

احساس که بَرَم می دارد، میزنم به بی ربط نویسی. یک جوری که انگار بخواهم کلمه هام را کشیده باشم بیرون از بلوایی که درش اسیرم. قبل ترها این طور نبودم. وبلاگ های قبلی ام همه مثل یک حوضچه احساس بود. حوضچه که نه، شاید بشود گفت یک جکوزی کوچک داغ. آره. این دقیق تر است. خروشان و وحشی بود. اما خوب نبود. کوچک بود. دنیای احساس-فقط، کوچک است. بدی دیگرش؟ وحشتناک داغ است. نفس بندآور است و خفه می شود آدمی که بخواهد آنجا لانه کند، بماند. کسی با خودش سنگ پا و لیف نمی برد توی جکوزی که. کسی شیرجه نمی زند. کسی حتی روی آب نمی خوابد. بس که جای ماندن نیست. که نمی شود لانه کرد درش.
می دانم اما که هنوز لحظه هایی دارم که غرقشان شوم. اندوه هایی هست که راه نفسم را ببندد و دوست داشتن هایی که رنگ و بوی زندگی ام شود و دلتنگی ها و بی تابی هایی که خودم را شاید هنوز بسپارم بهشان و خوشحال هم باشم، کلماتم را اما دیگر نه.
اینطور نوشتن را دوست ندارم. کلمات موم نیست در دست آدم. انگار این تویی که چنگ زده ای به کلمه ها تا نگاهت دارند. تویی که آویزانی و معلق و .. این کلمه های عاصی هستند که سوارند بر تو.
این است که باید در گود باشم و از بیرون گود بنویسم. باید درو طاقچه داشته باشد دلم. یک جاهایی باید آن تو باشم اما درش را ببندم روی کلمه هام.
بعد سخت هم هست برای آدمی که منم. که عادت داشتم در عصیان بنویسم. داغ و خروشان و ویرانگر، مثل آتشفشان. باید خودم را با چنگ و دندان نگه دارم در چنین روزهایی.
نگه می دارم. اما نوشتنم از کیفیت می افتد. باید بی ربط باشم و این بی ربط بودگی را بلد نیستم هنوز. کلماتم چیپ و سبک می شوند و من می فهمم این را. اما نمی خواهم هم که خودم را وا دهم. نه اینکه دوست نداشته باشم از احساس نوشتن را. در احساس گیر کردن، دست و پا زدن، غرق شدن را دوست ندارم. یک فضای بدفرمِ نمی دانم چه کنم دارد. یک بی تابی که تاب می دهد کلمات آدم را، هستی آدم را و این خوب نیست. برای منِ بیست و پنج ساله ی از طوفان گذشته خوب نیست. برای جایی که ایستاده ام خوب نیست. برای جایی که می خواهم باشم خوب نیست. خوب نیست که حل شوم، که غرق شوم.
من؟ دوست دارم سوار باشم، دوست دارم نویسنده من باشم. حالا از احساس هم بنویسم. اصلا از عشق های اسطوره ای ام بنویسم. از حس جان دادن برای یک نگاه، یک لبخند، یک صدا. اما من بنویسم. نه اینکه بدوم به دنبال کلمات.
این است که حالا دارم صبر می کنم تا آتشفشانم آرام شود. که من باز بشوم بانوی کلمه باف و بعد بنویسم که چطور شد که این طور شد! بنویسم که از کجا رسیده ام به آنجایی که هستم.
بعدها باید بنویسم از تو، برای تو.. که دنیایم چه سبک و امن و آرام گرد تو می گردد این روزها.

.

* عنوان از سیدعلی صالحی
.

۴ نظر:

شاهین گفت...

مجبور نیستی هرچی می نویسی منتشر کنی

محـمد گفت...

قلبم اومد تو دهنم. اینم که جکوزی بود! شاهکار *****

golbonmol گفت...

آدم توی آب آروم هم می شه که خفه شه. تو زلالترینشون.

S A E E D E H گفت...

خیلی خووووب!!! کوچولوی بیست و پنج ساله ی از طوفان گذشته!!!:****