خب دنیا جای خیلی غم انگیزی هست! آدمهای زیادی هستند که اینجوری فکر میکنند. ولی کلا مرگ چیز خوبیه. چون اگر مرگ نباشه دنیا خیلی شلوغ میشه! خدمتت عرض کنم که اتفاقا دیشب داشتم درباره اکوسیستم سازمانها می خوندم! خیلی جالبه. داستان سازمانهاییه که به وجود می آیند و در رقابت پیروز میشن یا شکست می خورند یا بلعیده می شوند یا سناریو های دیگر. اگر با دیدگاه اکوسیستمی به سازمانها نگاه کنی خواهی دید که مرگ چیز بدی نیست. گونه های قوی زنده می مانند مثلا
ببین این مرگ سازمانها فرق داره با مرگ آدمها! یعنی هرچی سعی می کنم ارتباط بدم نمی شه. مرگ سازمانها به قول خودت شکست صاحباشونه، بقای نسل قوی و این حرف ها.. ولی مرگ آدم ها چی؟ تصادف و یه ویروس و .. چه می دونم :( من فقط در مورد لحظه مردن حرف می زنم. امیدوارم اون لحظه خوب باشه. یعنی آدم توی اون لحظه دلش زندگی نخواد
من گاهی با خودم فکر میکنم آدما همین که سنشون میره بالا و اون آدمها و چیزهایی که باهاشون زندگی کردن میرن و یا تغییر می کنن از اساس دیگه دلشون نمیخواد بمونن اینجا منم فکر میکنم که آدما خیلی آخرش ناراحت نیستن از اینکه میرن البته خوب بستگی به اینم داره که چقدر واقعا زندگیشون رو زندگی کرده باشند.
۷ نظر:
خب دنیا جای خیلی غم انگیزی هست! آدمهای زیادی هستند که اینجوری فکر میکنند. ولی کلا مرگ چیز خوبیه. چون اگر مرگ نباشه دنیا خیلی شلوغ میشه!
خدمتت عرض کنم که اتفاقا دیشب داشتم درباره اکوسیستم سازمانها می خوندم! خیلی جالبه. داستان سازمانهاییه که به وجود می آیند و در رقابت پیروز میشن یا شکست می خورند یا بلعیده می شوند یا سناریو های دیگر. اگر با دیدگاه اکوسیستمی به سازمانها نگاه کنی خواهی دید که مرگ چیز بدی نیست. گونه های قوی زنده می مانند مثلا
ببین این مرگ سازمانها فرق داره با مرگ آدمها! یعنی هرچی سعی می کنم ارتباط بدم نمی شه. مرگ سازمانها به قول خودت شکست صاحباشونه، بقای نسل قوی و این حرف ها.. ولی مرگ آدم ها چی؟ تصادف و یه ویروس و .. چه می دونم
:(
من فقط در مورد لحظه مردن حرف می زنم. امیدوارم اون لحظه خوب باشه. یعنی آدم توی اون لحظه دلش زندگی نخواد
خب ببین اتفاق اتفاقه! بحران اخیر مثل یک ویروس بود مثلا.
مشکل اینجاست که تا به حال کسی از اون دنیا برنگشته تا برامون تعریف کنه لحظه مردن چه احساسی داشته.
به گمان من اکثرا دلشون زندگی می خواد
و دنیا مخصوصا تو امورات مربوط به مرگ غم انگیزه
من گاهی با خودم فکر میکنم آدما همین که سنشون میره بالا و اون آدمها و چیزهایی که باهاشون زندگی کردن میرن و یا تغییر می کنن از اساس دیگه دلشون نمیخواد بمونن اینجا
منم فکر میکنم که آدما خیلی آخرش ناراحت نیستن از اینکه میرن
البته خوب بستگی به اینم داره که چقدر واقعا زندگیشون رو زندگی کرده باشند.
آخه طاهره جونم گاهي هم جوان ها مي ميرند.
..
گاهي كه خيلي شور و شوق زندگي جوش مي زنه توي رگهام،با خودم فكر مي كنم اگر يكهو فردا بميرم، ديگه لابد دلم اين همه زندگي نمي خواد
..
نمي دونم
و اتفاقا همینش هست که داستان رو غم انگیز می کنه...
من فکر می کنم اونا دلشون نمی خواد برن...
ارسال یک نظر