سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

باران كه مي‌زند

دروغ چرا؟ من هنوز هم گاهي دلگيرانه مي‌شوم.
هنوز هم گاهي حس مي كنم كه به زندگي بدهكارم. كه انگار بايد بيشتر دنبال خوشبختي مي گشتم. بيشتر از اينكه امروز هستم، شاد مي بودم. بيشتر از اين سفر مي رفتم. بيشتر از اين دوست مي داشتم. بيشتر از اين لبخند مي زدم، مي دويدم، مي خنديدم... من هنوز هم گاهي اشك مي‌ريزم. باور كن. هنوز هم به پهناي صورت.. هنوز هم دلم يك جفت كفش تازه بندي مي‌خواهد. هنوز حواسم به كلاغ ها، به گل هاي صورتي باغچه، به پيرمرد كبريت فروش و پسرك فال فروش، من هنوز حواسم به دسته‌هاي نرگس هست.
قرص ماه هنوز مجنونم مي كند، باران هنوز مي شوراندم. من هنوز در كلمات طغيان مي‌كنم، با كلمات لبريز مي‌شوم.
من هنوز هم هستم
باور كن
.

۴ نظر:

شاهین گفت...

قضیه همون ماهیه که هر وقت از آب بگیری ...
من هنوز هم می میرم برای سبزی پلو با ماهی و نارنج!

ناشناس گفت...

منم هنوز به اينجا سر ميزنم
هنوزم خيلی پست هارو ميخونم

R A N A گفت...

تو همون حسام هستي؟
اگه آره ممنون
:)
اگر هم نه،
welcome!

حسام گفت...

آره
همون حسامم
:D