شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

من شبش داشتم خواب تو را می دیدم. بعدترش.. زنگ که زدی، خواستم تعریف کنم خوابم را برایت.. نگفتم ولی. تو به خواب اعتقاد نداشتی هیچ وقت. من اما.. می دانی؟ گاهی بعضی خواب ها چنگ می اندازند.. چنگ می اندازند یک جای دلم را هی فشار می دهند و من هی بی تاب تر می شوم..
تو آمدی و رفتی و.. من هیچ خوابی برایت تعریف نکردم.
بهش فکر که می کنم.. دلم می گیرد.
.

۸ نظر:

s3m گفت...

دختر!


اینقدر از زبون گذشته و حال ما میگی و دلمون رو کباب می کنی و ...

月光 گفت...

من تعریف کردم، خوبه که حداقل از این یکی دلم نمیگیره

R A N A گفت...

s3m>> ببین خب اصلن دل کبابش خوبه
月光>> خوبه که تعریف کردی

فروغ گفت...

دلت نمی گیره که!
فشرده می شه

s3m گفت...

ای بابا هــِــی ...

هديه گفت...

اين آدم دلش مي گيردت را مي فهمم ها رعنا حسابي!
مي فهمم ها!
بعد تازه فكر كن دلت بگيرد از چنين جوري مرضي. بيايي كه بنويسي. ببيني پرشين بلاگ عشقش كشيده نباشد... ببيني پرشين بلاگ وبلاگت را باز نمي كند!
دلم مثل يك پرستوي بي خانه شده!

R A N A گفت...

فروغ>> ببینیم همو
هدیه<< اِ. چرا آخه؟ میاد زودی. نگران نباش. منم یه بار وبلاگم فیلتر شد داشتم سکته می کردم. درست شد ولی

فروغ گفت...

اوهوم.
به نفر سوم زنگ می زنم امشب یا فردا.