دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

چیزی در مغزم جابه جا می شود

یک پاکت نامه از سازمان ن.پ برای بابا آمده که درفلان تاریخ یک مراسم افطاری برای تجلیل از همکاران پیشکسوت برگزار می شود و شما به اتفاق دو همراه به این مراسم دعوت می شوید. بلافاصله بعد از حرف های بابا می پرسم: شما رو برای چی دعوت کردن؟ بابا بخش مربوط به تجلیل از پیشکسوتانش را برایم تکرار می کند. سکه دوزاری جایی در مغزم می افتد که اوه! یعنی شما رو به عنوان یکی از اون پیشکسوت ها دعوت کردند؟!؟! بابا لبخند می زند. تلخ. نگاهش می کنم. سرِ حوصله نگاهش می کنم. شانه هایش افتاده تر از قبل به چشمم می آید. موهایش سفیدتر از پیش. انگار تا لحظه ای قبل بابای دیگری داشتم. فکر می کنم که او دیگر نمیتواند بابای قبلی باشد، پایه شیطنت ها و ماجراجویی هام.. جایی در مغزم سکه ای افتاده است.
مامان زیرلب تکرار می کند پیر شدیم یعنی. یک نفس عمیق همراه این جمله اش می کشد و انتهایش را کش می دهد. من فکر می کنم که جایی هم در مغز مامان باید سکه ای افتاده باشد که نگاهش را این طور به دورترین گل قالی دوخته است.
.

۲ نظر:

فروغ گفت...

من عادت دارم بیام صب به صب وبلاگ تو و یه چن تا وبلاگ لامصب دیگه رو باز کنم و بخونم.
واسه منی که یه چن وختیه نوشتن از سرم پریده، این وبلاگ خوندنای سرصبح حکم... حکمِ... ای بابا! نمی دونم حکم چیو داره! اما مهمه بلاخره. ارضا کننده س. چه می دونم. خلاصه اینکه بنویس. زیاد بنویس. می دونم توقع زیادی دارم. اما چاره ای ندارم. بنویس رعنا جون

R A N A گفت...

:) باشه چشم