یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

لپهای آفتاب سوخته

من هر بار برایش هدیه می خریدم. کوچکتر که بود، از ته باغ که صدای ماشینمان را می شنید، پابرهنه می دوید تا میانه راه. من بغلش می کردم و جای پاهای خاکی کوچکش روی مانتوهام می ماند. لپ های آفتاب سوخته چرکش را می بوسیدم. بوی گند می داد همیشه، من اما عاشقش بودم. اولین هدیه ام یک بسته ده-بیست تایی ماشین رنگ به رنگ بود. این آخری ها، یک آخرِ شبی که آنجا قدم می زدم و صدای قورباغه ها مسحورم کرده بود، یکی از همان ماشین کوچولوهاش را آورد و گفت یادت هست اینارو برام خریدی؟ هنوز چندتاشونو دارم.. من دست کشیدم روی سرش و زل زدم به نگاه کش دار مهربانش.. این آخری ها، سرش تا زیر چانه ام می آمد. قد کشیده بود، مثل تمام درخت هایی که پدرش در باغچه مان کاشته بود.
هیچ وقت نتوانستم یک دل سیر دوچرخه سواری کنم از دستش. می ایستاد وسط راه و داد می کشید که حالا نوبت من شد. سه دور تو زدی، یه دور من بزنم.. مامان می گفت نباید به بچه سرایه دار اینقدر رو بدهی. من خوب بلدم چطور می شود به کسی رو نداد. این بچه اما فرق داشت..
اینبار که رفتیم شمال، سرایدارمان عوض شده بود. من نه دوچرخه سوار شدم.. نه حتی کنار دریا رفتم.
.

۲ نظر:

golbonmol گفت...

من باورم نمی شه که تو هیچ نقشی در انتخاب سرایدارتان نداشته ای یا اینکه بهتر بگم نمی دونستی که مثلا نذاری یا چه می دونم

R A N A گفت...

خبردار شده بودم که عوض شده. ولی نقشی نداشتم. مدیریت شهرک تصمیم می گیره آخه