می ترسم از آدمی که شده ام. از خاطره گریزی که شده ام. می ترسم از سدی که برای خودم می کشم مدام. از حالِ خوبِ این روزهایم می ترسم. از این آب از آب تکان نخوردن دارم می ترسم. یک ناشناخته ای درونم دارد آدمی را که بودم می خورد. هی هرروز خالی تر می شوم از خودم. یک ناشناخته وحشی سیاه.. مرا می خورد و آرامم نگه می دارد.
می ترسم. می ترسم یک روز تمام شوم.
.
می ترسم. می ترسم یک روز تمام شوم.
.
۲ نظر:
فکر کنم چون متوجه اتفاقی که داره برای درونت می فته هستی ...طوریت نشه. اما من ... می دونم دیگه سر جای اولم بر نمی گردم. هرگز...شاید بد هم نباشه
...
ایران نمیای شما؟ ببینیمت؟
ارسال یک نظر