یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

د ل م

آخ که من دلم یه لیوان بزرگ سان شاین می خواد همین حالا.
دلم پیاده روی می خواد یه عالمه. دلم صدای قدماتو می خواد کنارم. دلم نگاه مهربونت رو می خواد از توی چشمایی که با خنده کوچولو شدن. دلم می خواد وقتی می خندی دماغت رو بگیرم فشار بدم. دلم می خواد باهم باشیم و حرف نزنیم. با هم غذا بخوریم. با هم بدویم. با هم کیک بخریم. با هم از درختا گیلاس بچینیم. با هم خورش قیمه بپزیم. دلم می خواد وقتی حواسم نیست ابروهام رو صاف کنی. دلم میخواد وقتی قوز کردی شونه هات رو بکشم که خم نباشه. دلم میخواد قفل گردن بندم رو تو ببندی. دلم می خواد وقتی دندونم رژی شده تو بهم بگی. دلم می خواد رانندگی که می کنم فلش تو آهنگ پخش کنه. دلم بوی عطرت رو می خواد آقاجان اصلا. دلم می خواد بوی عطرم رو تو انتخاب کنی. دلم می خواد دیگه خب.
دلم می خواد که مطمئن باشم دلم تو رو می خواد. دلم می خواد لپ تاپم رو پرت کنم توی حیاط تا بمیره واسه همیشه. بس که خره.
.

فردوسیِ داستان

می دونی چی ش رو دوست تر داشتم؟ اینکه توی این نمایش، فردوسی هم یه عروسک بود درست هم قد و قواره بقیه عروسک ها. که بین آدم های داستان خودش راه می رفت و باهاشون اشک می ریخت و می خندید. که توی روزهای سخت دست های تهمینه رو توی دستش می گرفت و قدم به قدم بی تابی هاش همراهیش می کرد. که از شادی آدم های دنیاش چرخ می زد و باهاشون خوشحالی می کرد. چیزی رو رقم نمی زد. چیزی رو عوض نمی کرد. یه جور خوبی خدایی نمی کرد. نه می ترسوند، نه وعده می داد. نه کسی انکارش می کرد، نه ازش توقع داشت که دنیا رو نجات بده. کسی بی جهت بزرگش نکرده بود، بادش نکرده بود. کسی هم حذفش نکرده بود. یکی بود مثل بقیه. یکی که همیشه بود و همین بودنش کافی ترین و قشنگ ترین و آروم ترین چیز دنیا بود.
.

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

بعضی حرف ها

سالهای سال پیش از این، در یک ظهر خواب آلوده گرم تابستان، یک نفر به من گفت: "من نمی توانم دخترها را بفهمم. یک عمر عاشق یک نفرند، اونوقت یکهو میروند با کس دیگری ازدواج می کنند."
آن روز هیچ کدام از ما هیچ سرِ این جمله نبودیم. آن روز من به این جمله خندیدم قاه قاه و بعد با همان استدلال های خام بیست و یک ساله تئوری پرداختم که این جور مسائل جنسیت بردار نیست و من گفتم و او گفت و خندیدم و.. آن روز گذشت.
آن روز گذشت و این جمله رفت در نمی دانم کجاترین گوشه موذی مغزم لانه کرد سالها. بی که بدانمش و بی که حتی لحظه ای به یادم بیاید.
بعد؟ نفهمیدم چرخ روزگار چطور چرخید که آن آدم شد مهمترین آدم زندگیم برای یکی-دو روز و ماه هم نه حتی، یکی دو سال. یکی دو سالی که پر شد از قایم باشک و کش مکش و.. شد یک عشق مزمن کش آمده ی لعنتی که زیباترین سالهای جوانی م را بی رحمانه بلعید و آخر هم هرآنچه ساخته بودم با خاک یکسان شد و .. من چهارتا نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام زندگی!
حالا یک روزی مثل امروز، که نشسته ام خوشبخت و امن و آرام تقویم را ورق می زنم و فکر می کنم که یکهوترین اتفاق زندگی م کجا ممکن است بنشیند؛ آن جمله ی آن ظهر خواب آلوده گرم تابستان سال های سال پیش، قد راست می کند و اصلا بولد می شود جلوی چشم هام و.. آزارم می دهد هی.
آزارم می دهد. بیشتر از تمام اشک هایی که در آن رابطه ریختم و تمام دادهایی که کشیدم و تمام مشت های محکم ریزی که روی میز و زمین و دیوار کوبیدم ..لامصب بیشتر از تمام آن سالها، دارد آزارم می دهد.
.

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند*

احساس که بَرَم می دارد، میزنم به بی ربط نویسی. یک جوری که انگار بخواهم کلمه هام را کشیده باشم بیرون از بلوایی که درش اسیرم. قبل ترها این طور نبودم. وبلاگ های قبلی ام همه مثل یک حوضچه احساس بود. حوضچه که نه، شاید بشود گفت یک جکوزی کوچک داغ. آره. این دقیق تر است. خروشان و وحشی بود. اما خوب نبود. کوچک بود. دنیای احساس-فقط، کوچک است. بدی دیگرش؟ وحشتناک داغ است. نفس بندآور است و خفه می شود آدمی که بخواهد آنجا لانه کند، بماند. کسی با خودش سنگ پا و لیف نمی برد توی جکوزی که. کسی شیرجه نمی زند. کسی حتی روی آب نمی خوابد. بس که جای ماندن نیست. که نمی شود لانه کرد درش.
می دانم اما که هنوز لحظه هایی دارم که غرقشان شوم. اندوه هایی هست که راه نفسم را ببندد و دوست داشتن هایی که رنگ و بوی زندگی ام شود و دلتنگی ها و بی تابی هایی که خودم را شاید هنوز بسپارم بهشان و خوشحال هم باشم، کلماتم را اما دیگر نه.
اینطور نوشتن را دوست ندارم. کلمات موم نیست در دست آدم. انگار این تویی که چنگ زده ای به کلمه ها تا نگاهت دارند. تویی که آویزانی و معلق و .. این کلمه های عاصی هستند که سوارند بر تو.
این است که باید در گود باشم و از بیرون گود بنویسم. باید درو طاقچه داشته باشد دلم. یک جاهایی باید آن تو باشم اما درش را ببندم روی کلمه هام.
بعد سخت هم هست برای آدمی که منم. که عادت داشتم در عصیان بنویسم. داغ و خروشان و ویرانگر، مثل آتشفشان. باید خودم را با چنگ و دندان نگه دارم در چنین روزهایی.
نگه می دارم. اما نوشتنم از کیفیت می افتد. باید بی ربط باشم و این بی ربط بودگی را بلد نیستم هنوز. کلماتم چیپ و سبک می شوند و من می فهمم این را. اما نمی خواهم هم که خودم را وا دهم. نه اینکه دوست نداشته باشم از احساس نوشتن را. در احساس گیر کردن، دست و پا زدن، غرق شدن را دوست ندارم. یک فضای بدفرمِ نمی دانم چه کنم دارد. یک بی تابی که تاب می دهد کلمات آدم را، هستی آدم را و این خوب نیست. برای منِ بیست و پنج ساله ی از طوفان گذشته خوب نیست. برای جایی که ایستاده ام خوب نیست. برای جایی که می خواهم باشم خوب نیست. خوب نیست که حل شوم، که غرق شوم.
من؟ دوست دارم سوار باشم، دوست دارم نویسنده من باشم. حالا از احساس هم بنویسم. اصلا از عشق های اسطوره ای ام بنویسم. از حس جان دادن برای یک نگاه، یک لبخند، یک صدا. اما من بنویسم. نه اینکه بدوم به دنبال کلمات.
این است که حالا دارم صبر می کنم تا آتشفشانم آرام شود. که من باز بشوم بانوی کلمه باف و بعد بنویسم که چطور شد که این طور شد! بنویسم که از کجا رسیده ام به آنجایی که هستم.
بعدها باید بنویسم از تو، برای تو.. که دنیایم چه سبک و امن و آرام گرد تو می گردد این روزها.

.

* عنوان از سیدعلی صالحی
.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

يك لنگه چشم روشن

امروز با ماشين از جلوي دبيرستانم رد شدم. وقت تعطيلي بود و ترافيك سرويس‌ها و دخترك‌هايي كه با مانتوهاي جلو بسته گشاد سرمه‌اي و مقنعه‌هاي مشكي،‌ توي پياده رو و خيابان وول مي‌خوردند.. به در كوچك مدرسه نگاه كردم و خانم ناظم را ديدم كه با چادر مشكي‌اش دم در ايستاده و درست مثل آن سال‌هاي دور دور دور با يك دست روگرفته و فقط نوك دماغ و يكي از چشم‌هاش بيرون از چادر است. دلم هري ريخت از دوست داشتنش. انگار خانم ناظم با آن چادر مشكي و يك لنگه چشم روشن‌ نماد تمام سال‌هاي پرشرو شور نوجواني‌ام باشد، دلم خواست دوتا بوق بزنم برايش و تا كمر از پنجره ماشين بيايم بيرون و با تمام وجود برايش دست تكان بدهم و لبخند بزنم، يا اصلا اسمش را بلند فرياد بزنم، مثل تمام فريادهايي كه در روزهاي بي‌خيالي مدرسه مي‌زديم.. اما درست روبروي در مدرسه بودم كه.. ديدم صداي ضبطم بلندتر از حد معمول است،‌ آرايش دارم و شالم هم تقريبا دارد از پشت سرم مي‌افتد.. اين بود كه بوق و فرياد كه هيچ، حتي دست يواش هم تكان ندادم برايش و فقط از پشت شيشه‌هاي بزرگ قهوه‌اي عينكم، به آن يك لنگه چشم روشن مهربان* نگاه كردم و يواشكي اشك ريختم و بين ترافيك سرويس‌ها گم و گور شدم.
.
* شيرين عسل نيستم. ته چشم‌هايش مهربان بود و اين را نه در چهار سال دبيرستان،‌ بعد كه از مدرسه رفتم فهميدم.
.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

آفرین داره والا!

از دخترهایی که با پسرهای سر تراشیده که یک سبیل گنده دارند دوستند، خوشم می آید.
که یعنی می گذارند لبهایی از زیر آن همه سبیل ببوسندشان، که یعنی لبهایی را می بوسند که زیر آنهمه سبیل است.
.

یک جور خود-داری دارم در دوست داشتن اش.
یک خود-داریِ بی درمان.. دست کم من درمانش را نمی دانم.
.

من لاف عقل می زنم، این کار کی کنم؟

تازگی ها یاد گرفته ام که راه می افتم توی فرند لیست فیس بوکم، هر کسی را که کمی حس ایش! و پیف! و پوف! دارد برایم پاک می کنم. والا! اسمش فرند لیست است. بلای جان لیست که نیست.
قبل تر ها؟ من کسی را پاک نمی کردم بنابرملاحظات اجتماعی. پیش می آمد که درخواست دوستی شان را رد کنم و حتی چندبار رد کنم، اما وقتی فرند شدند، دیگر فرند می ماندند. راستش حالا که یکی-دو سال از آن روزها گذشته آن حس ایش و پیف و پوف خیلی هاشان برایم از بین رفته. به جایش یک لبخندِ آی رعنای نی نی پهن می شود روی چهره ام با دیدنشان. یک جوری شاید عزیزتر هم باشند برایم. چون به هر حال هیستوری دارند و هیستوری از هر نوعش به آدم ها اعتبار می دهد.
نمی دانم آدم هایی که امروز در لیست ایش و پیف و پوف هستند هم، ممکن است یک روز بشوند یک لبخند به یاد بیست و پنج سالگی و تمام گوشه های تیز بُرّنده اش؟
اصلا حالا که فکر می کنم می بینم یک جورهایی پشیمانم انگار. یعنی میس کرده ام خیلی هاشان را. تماشای عکس های خل-مشنگی شان را، آن جمله ای که آن بالا می نوشتند و من همیشه می خواندم و می گفتم آره ارواح عمه ات! عضویتشان را در گروه های اَجَغ وَجَغ و..
حالا یعنی راه بیافتم دوباره درخواست دوستی بفرستم برای تک تکشان؟ یعنی نمی شود خودشان این کار را بکنند؟ نمی شود بیایند بگویند میس کردیم آن نُت های دری وری ات را؟ یا آن خنده یخ سرخوشانه ات را در تمام عکس ها؟ هوم؟
کجایید ای همه شما دوست های ایش و پیف و پوف م؟ من هنوز هیچی نشده دلتنگ تان شده ام.
.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

من از این بازی لعنتی خسته ام

خسته ام.
یک کوفتگی موذی لمیده میان جانم. خستگی زانو زده در تاب وحشی موهام. یک جای روحم کبود باشد انگار، یک جایی که نمی دانم هم کجاست. که گاهی دردش می گیرد و من فقط می توانم چشم ها را ببندم. دردش میگیرد و من فقط می توانم یک چین بیاندازم برپیشانی م.
خسته ام. کم می آورم کسی را مدام و این خسته ام می کند. این انتظار ساعت های خواب و بیدار، این صبوری که نفهمیدم از کی رخنه کرد میان روزها و شب ها و ماه ها و سال های جوانی م. که چندسال یعنی، تا کی باید کسی را داشته باشم آنسوی آب ها. تا کجا دل باید سپرده باشم به صداها. تا کی باید لبخند بزنم بر هر دستی روی شانه ای و دلم فشرده شود. تا کی روزمره ترین هایم مدفون باشند زیر گرد وهم آلود حسرت. تا کی باید قهوه ای سوخته یک صندلی خالی را بنشانم بجای رنگ مهربان چشم هایی. تا کی در تمام مهمانی ها تنها برقصم با یاد کسی که درجایی دور، چشم هایش برهم باشد. تا کجا باید جای خالی قدم هایی دهن کجی کند بر آسفالت داغ این خیابان ها. تا کجای این دنیای بی انتها من باید کلمه ببافم و آخ که این کلمات..
تا کی باید کسی دست و پا بزند در دام کلمه هام.. که رهایش نکنم من و.. این خستگی مزمن هم مرا؟ چه را می خواهد به رخم بکشد این روزگار؟ چه را؟
.

کی باورش می شود که من بر می گردم بعضی چت ها را هی از توی آرشیو می خوانم و یک لبخند گل و گشاد پهن می شود روی صورتم؟
.

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

کوسن مبل را برمی دارم و خودم را به زور جا می کنم میان مامان و بابا. یک جور خوبی که بنشینم روی بودنشان. که با هر نفسشان تکان بخورد شانه هام.
.

یکی مرا پیدا کند اینجا

احساس معلق بودگی دارم.
یک جای بدی هستم در دنیا یعنی. نه بالای بالا، نه پایین پایین.
نه دستم به جایی می رسد که آویزانش شوم، نه پایم روی هیچ زمینی ست. یک جوری که دست هیچ کس هم به من نمی رسد. هیچ کس. نه بالایی ها، نه پایینی ها. یک جایی که تنها یعنی.
یک جایی که تنها.
.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

بازار نبض تهران است

من کی عاشق این کوچه پس کوچه های باریک و تاریک شدم؟ من که بدم می آمد از شلوغی و تنگی و .. من که بدم می آمد از خانم های چادرمشکی که هزارتا النگوی زرد برق می زند دور دست های پرمویشان. من بدم می آمد از جوب هایی که سرریز کرده بودند روی آسفالت خیابان. من از این آقاهایی که گاری می کشیدند و عرق چیک و چیک از پیشانی شان می چکید بدم می آمد که. قیافه ام را تو هم می کشیدم و با دنباله روسری دماغم را می پوشاندم تا فقط در عطر خودم نفس کشیده باشم. این بار چرا پس دلم می خواست پشت گاریشان را هل بدهم در سربالایی ها؟ اینبار چرا دلم شورشان را می زد بس که کمرشان تا می شد زیر سنگینی بارها.
در مترو که داشتم له می شدم، که مامانِ کوچک و نازم با اولین هُل خانم چاقه پرت شد بیرون در یکی از ایستگاه های وسط راه، تنها که ماندم با مردم و کلاغم هی قارقارش در می آمد بس که توی بغلم داشت له می شد، چرا دوست داشتم همه شان را هنوز؟ خانم چاقه را حتی.. که خوشحالی برق می زد در چهره بشاشش.
.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

فیلم برداری خر است!

دوستم زنگ زده میگه توی فیلم عروسی مون یه ده دقیقه فقط خودتی که داری مثل بنز می رقصی! که یعنی وقتی می رسه به اینجاش می گیم ایول. رعنا اومد!
حالا جالبیش اینه که توی اون عروسی هیچ کسی رو هم- به جز عروس و داماد- نمی شناختم من.
هی تصور می کنم که فک و فامیلشون-هر کسی به جز عروس و داماد درواقع- که فیلم رو می بینن به این قسمت که میرسن می پرسن : این کیه؟! بعد دوستم غش غش می خنده می گه این همکارمه!
الان اصلنم معذب نیستم. هیچم خجالت نکشیدم. به فیلم برداره هم فحش ندادم. از این به بعد هم توی تمام عروسی ها همین جوری می رقصم حتمن!

بعد: معلومه من صبح تا شب که در دانشگاه به سر می برم کسی رو ندارم که باهاش پرت و پلا بگم؟ بس که تمام دوستهام رفتن. وبلاگم شده پرت و پلا دونی! چی کار کنم خب؟!

بعدتر: یعنی ملت که چندتا چندتا لپ تاپ هاشون رو به من می سپرن و با کیف پول میرن بوفه! دلم می خواد بهشون بگم: میشه منم بیام باهاتون؟
.


دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

خفه بشم آیا؟

یه پسرخاله دارم که از من خیلی بزرگ تره. یعنی حتی در اولین تصاویری که ازش دارم یکی از مشخصه هاش برام سبیل پدر-مادر دارش بوده و اون یکی بوی عطر و ادکلن و موهای همیشه رو به بالا سشوار زده اش. از این تریپ مرد خوش تیپ های زمان قدیم. که البته همین استایل رو برای خودش نگه داشته هنوز. بس که جاافتاده توش و حالا برازنده اش می کنه واسه اینکه پدر دو تا پسر کوچولو باشه. چهره باز و صدای گرمی هم داره و خیلی آدم با مطالعه و شیرین زبونی هم هست. اینه که کلا موجودی دوست داشتنی محسوب می شه و آدم دلش می خواد که توی تمام مهمونی ها حاضر باشه.
چی شد که یاد پسرخاله ام افتادم؟ آخه یکی از پسرکوچولوهاش بدجوری روی بو حساسه! طوری که پسرخاله ام مجبوره عطرهای به قول خودش پیسی-سی هزار تومنی اش رو توی توالت مصرف کنه تا پسرش حاضر بشه برای رفع حاجت قدم رنجه کنه.

الان معلومه که من هنوز از بوی پای این خانمه در وضعیت پیف به سر می برم؟ باز معلومه که سیم لپ تاپم به جای دیگه ای نمی رسه؟ معلومه دارم فکر می کنم که از خانمه خواهش کنم جابه جا بشه؟ خیلی بی رحمم اگر بهش بگم بوی پاش داره اذیتم می کنه؟ من اگر جای اون بودم و کسی بهم می گفت بوی پام اذیتش می کنه.. من اگر جای اون بودم کفشم رو در می آوردم آیا آخه ؟!؟!؟!؟
بی رحم باشم؟ خفه بشم؟ شاید مجبوره کفشش رودر بیاره؟ مثلا کفشه پاشو می زنه؟ خب مجبوره که پاشو بذاره روی صندلی روبه رویی؟ شاید نمی خواد جورابش کثیف بشه؟ جورابی که این همه بو می ده کثیف نیست یعنی؟ شاید نمی خواد کف جورابش خاکی بشه؟ شاید می خواد از اینجا بره مهمونی و از قصد کفشش رو درآورده که بوی پاش اینجا بپره؟ همه رو گفتم، اینم بگم که الان شرمنده ام از خودم؟ چون اول که بوی پا اومد به اون آقاهه که ته ریش گری گوری و پیرهن کج و کوله داره چپ چپ نگاه کردم؟ یعنی آقاهه هم الان داره خفه می شه؟ یعنی اونم داره توی وبلاگش می نویسه؟
من و این همه سوال بی جواب؟!
.

پیف

یه دختر خانم خوشگل قدبلند خوش اندام، با دماغ عملی درست حسابی و میک آپ و دست-بندِ آنچنانی و ساعت این چنینی، اومده توی کتابخونه دانشگاه نشسته، کفشش رو در آورده، بعد پاش بووووووووووووو می ده!
آخه آدم دردشو به کی بگه؟ هان؟ هان؟ هان؟؟؟ به کی بگه! به کی؟!!؟؟!؟!
.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

بی بدیل یا بی دلیل

من کلا موجود بی دلیلی هستم. یا همان دخترِ نمی دانم ها! یعنی می توانم در جواب هفت-هشت، ده سوال پیاپی راجع به خودم بگویم: نمی دانم. بعد این نمی دانم ها را با خجالت و سرافکنده نمی گویم ها. خیلی هم شق و رق و مطمئن، یک جور خوبی که یعنی من به سامانم. آرامم. خوشبختم. اما خب نمی دانم جواب خیلی از این سوال ها را. و این به هیچ چیز ارتباط ندارد.
نمی دانم در مواقع فیلان چه می کنم، در بحران های بهمان چه حرکتی از خودم نشان می دهم، اگر بهم خیانت شود جیغ می کشم یا انتقام می گیرم. اگر کسی که دوستش دارم ترکم کند نا امید می شوم یا به هیچ جایم حساب نمی کنم. اگر مدیرم به ناحق مرا سرزنش کند فحش می دهم یا گریه می کنم
یا استعفا می دهم یا مثل بز اعتراضی نمی کنم. اگر یکهو یک نفر در خیابان جلویم بیافتد بمیرد آیا من هم همراهش می میرم یا بدرقه اش می کنم تا دیار باقی و به زندگی باز می گردم یا با انگشت نشانش می دهم و می خندم یا غش می کنم. و هزاران سوال در همین مقولاتِ اگر در زندگی، در محیط کار، در خانواده، در روابط اجتماعی، جن.سی یا هزار کوفت دیگر چنین شود، شما چه می کنید.
ای شماهایی که دارید پایان نامه در علوم روان شناسی، اجتماعی و تمام مشتقات شان می نویسید و هی چپ و راست فرم طراحی می کنید و راه می افتید توی دانشکده های ملت و با یک لبخند خفت-کننده اعصاب مردم را خط خطی می کنید، بدانید که آدم ها قرار نیست همه چیز را راجع به خودشان بدانند.
اصولا اگر این طور بود، شماها پس چه کاره هستید؟؟
.

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

زبانم مي آيد بيرون

كلي كار سرم ريخته. خرده‌ريزهايي بايد به مدل پايان نامه‌ام اضافه كنم كه اگر بماند براي بعد،‌ قطعا فراموش مي‌شود. تا نيم ساعت ديگر بايد براي يك جشن كوچك خانوادگي آماده شوم. حافظه دوربينم را بايد خالي كنم. لباس‌هاي روي تخت را در كمد آويزان كنم. اما چهره آن دختر عينكي با مانتوي تنگ سبز و دهان نيمه باز، از جلوي چشمم كنار نمي‌رود. جلوي آينه كه ايستاده‌ام و تندتند سايه مي‌زنم پشت پلك‌هام، دهانم براي يك لحظه باز مي‌شود و همين يعني اينكه اگر نيايم و اينجا راجع به دختري با دهان باز ننويسم،‌ تا آخر شب هي مدام دهانم را باز و بسته مي كنم و هي حواسم مي‌رود به دهان مردم و خلاصه..‌ اين است كه حالا اينجايم.
بعضي از مردم دهانشان هميشه باز است. منظورم اين نيست كه لبهايشان هميشه روي هم نيست. نه!‌ دهان‌شان هميشه باز است، به معناي دقيق كلمه. من هيچ وقت نتوانستم بفهمم چرا و چطور. به نظر من كار سختي‌ست كه دهان آدم هميشه باز باشد. من اگر قرار باشد دهانم به اين ابعاد باز باشد، بدون شك بعد از چند لحظه زبانم مي‌آيد بيرون. نمي‌دانم! شايد زبان من زيادي دراز است! اما به نظرم كار سختي‌ست كه دهان‌ت اين همه باز باشد و زبانت بيرون نيايد.
شايد نبايد اينجا بنويسم اما خواهرم يك مدت همين عادت را داشت. دهانش را هميشه باز نگه مي داشت. اما اعتراف مي كنم كه هيچ وقت زبانش بيرون نيامد. من به عنوان يك خواهر بزرگ‌تر خيرخواه،‌ از كوچك‌ترين فرصت‌ها استفاده مي‌كردم و با بيشترين اغراق ممكن ادايش را در مي‌آوردم تا خودش را اصلاح كند. كمي بي رحمانه بود اما نمي‌توانستم بگذارم دهانش همان‌طور باز بماند! روشم به خوبي جواب داد و بعد از چند ماه دهانش با تقريب خوبي براي هميشه بسته شد.
.

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

بچه که بودم

من؟ دیشب توی اتاقم کله ملق زدم! قبلترش گوشی تلفن را کشیده بودم این طرف اتاق، سیم سیاه نازکش همان طور روی هوا بود. شب بود. تاریک بود. من شبها نور اتاقم را کم می کنم. شب ها را دوست تر دارم تاریک باشد. سیم سیاه نازک در تاریکی اتاقم معلوم نبود. این شد که کله ملق شدم. فضا برای کله ملق زدن کافی نبود. این بود که محکم خوردم به در کمد. سه تا از انگشت هایم برگشته و حالا ورم کرده و درد می کند. دیشب؟ حواسم به انگشت ها نبود هیچ. دیشب سرم گیج می رفت فقط. خب آماده کله ملق شدن نبودم. غافلگیرانه بود. سروصدا آنقدر بود که اهل خانه بیدار شوند. کسی بیدار نشد ولی. اتاق من با اتاق مامان و بابا خیلی فاصله دارد. من همیشه در اتاقم را می بندم. همیشه؟ دست کم شب ها. یا روزهایی که حوصله و اعصاب درست و حسابی ندارم. یا روزهایی که می خواهم برقصم. یا با تلفن که طولانی صحبت می کنم. یا از حمام که می آیم و دلم نمی خواهد تا مدتی لباس بپوشم. یا گریه که می خواهم بکنم. دیشب؟ شب بود خب. نمی خواستم کسی را با سروصدا بیدار کنم. در را بسته بودم. کسی هم بیدار نشد. کوشی تلفن؟ از بالای تخت افتاد روی سرامیک ها. طوریش نمی شود. امتحانش را قبلتر پس داده. از این گوشی های قدیمی پدرمادر دار است. درواقع جزو اولین گوشی هایی ست که شماره هایش دکمه داشت. به جای آن سوراخ های قبلی که باید انگشت تویشان می چرخاندیم! مامان چندبار پیشنهاد داده که برای اتاقم از این گوشی های بی سیم آیدی-کالر دار بخرم. من قبول نمی کنم. یک چین می اندازم روی پیشانی که یعنی اوه! نه! اصلا. مامان اصرار نمی کند. دلیلی برای اصرار کردن ندارد. گوشی کرم رنگ قدیمی با آن دکمه های سیاه و سیم بلند نازک، آسیبی به کسی نمی رساند. دست کم مامان خبر ندارد که گاهی مرا کله ملق می کند. من گاهی به بعضی وسایل دلبسته می شوم. آدم این همه خر نمی تواند باشد که به گوشی تلفن دلبسته شود. من اما همین قدر خرم. فکر کنید، به یک گوشی قدیمی کرم رنگ با دکمه های سیاه و سیم نازک بلند. که تازه صدا هم خوب از پشتش نمی آید. که باید مدام بگویم بلندتر لطفا. میشه تکرار کنی؟ راستش زیاد هم بد نیست. اگر دلت بخواهد جمله ای را باز بشنوی، می توانی از کلک گوشی قدیمی استفاده کنی و خودت را بزنی به نشنیدن.
خوبی اش این است که من و گوشی با هم کله ملق می شویم. من از تنها کله ملق شدن می ترسم. از تنها بودن، تنها ایستادن، تنها راه رفتن، تنها زندگی کردن، نه! از تنها کله ملق شدن، از تنها مردن می ترسم.
بله داشتم می گفتم. دیشب من و گوشی کله ملق شدیم. سه تا از انگشت هایم برگشته. درد می کند. گردنم انگار رگ به رگ شده. حالا که نگاه می کنم می بینم زیر زانویم کبود است.
آدم کله ملق که می شود، تا چند روز بعد هی تازه کشف می کند که کجاهاش درد گرفته. کجاها کوفته است، کجاها رگ به رگ.. حالا آرنج دست راستم. کبود؟ نه راستش. ولی درد دارد. بدی کله ملق این است که کم کم دردهاش رو می شود. که وقتی کله ملق شدی سرت فقط گیج رفته. حتی معمولا بعدش لبخند هم می زنی. شاید حتی قه قه بخندی.

من؟ فکر می کنم ما داریم کله ملق می شویم با هم. این است که هی می خندیم بلندبلند. قبل ترها این همه نمی خندیدیم. ما این روزها داریم کله ملق می شویم و به هم لبخند می زنیم. کله ملق می شویم و همدیگر را می بوسیم. کله ملق می شویم و حواسمان هست که همدیگر را دوست داریم.
اما خب، کله ملق شده ایم دیگر. بدی اش این است که کبودی هاش حالا پیدا نیست.
من کله ملق دوست ندارم. بیا به جایش بالانس بزنیم. که یعنی دنیاهامان وارانه شود اصلا. کی به کی ست؟ دنیای من و توست دیگر. وارانه باشد بهتر هم هست. هیجان انگیزتراست دست کم. یادم هست بچه که بودم خوب بالانس می زدم. روی دست های کوچکم راه هم می رفتم تندتند.. بچه که بودم.. روی تشک های بزرگ ژیمناستیک.. با بادی های سیاه و شلوار استرچ های سفید.. دخترک تپل شر.. دنیایش وارانه بود اصلا
.
بعد: كله ملق يعني همان كله معلق!
.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

پند-واره

هیچ وقت آدمتان را دلخور رها نکنید و بروید. حتی اگر بی خودی دلخور شده باشد.
یا همان خداحافظی هایتان را کِش دهید، تا الک کند دلخوری های کوچک آن روز را
.

چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک

روزهایی هم هست در زندگی، که قدم های آدم محکم تر است. که پشتش صاف تر است و سرش بالاتر.. روزهایی هست در زندگی که آفتاب پررنگ تر است و باران باران تر است و لبخندها لبخندتر و کافه ها کافه تر..
امروز بیست و پنج ساله شدم.
و فکر می کنم بیست و چهارسالگیم چه همه جور واجور بود؛ جور واجور بودم!
باز فکرتر می کنم به بیست و پنج سالگی و در دلم جیغ می کشم از خوشی. به باران هایی که قرار است ببارد فکر می کنم و آفتاب هایی که قرار است بتابد و خیابان هایی که قرار است گز شود و آدم هایی که قرار است بروند و آنهایی که قرار است بیایند، به تمام سلام های کش دار با لبخند، به تمام بغل های محکم خداحافظی، به چترهای رنگی سان شاین و به آسمان و زمین و زمین و آسمان و..
به زندگی فکر می کنم و
و لبریز می شوم از خواستن اش
.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

un-talkaboutable

در فیس بوک به عضویت در گروه ایرانیان گیاه خام خوار دعوت شده ام
بعد فکر کنید من بتوانم یک ایرانی گیاه
خام خوار باشم!
هه!
.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

شیخ دیوانه شده

ما در مملکتی زندگی می کنیم که بعد از اجرای اپرای عروسکی مولانا، همین طور که همه ایستاده ایم و دست می زنیم، پسر کناریم می گوید: شاهکار بود. باورم نمیشه همه عروسک-گردان هاش زن باشند..
من؟ فقط نگاهش می کنم.. چپ چپ طبیعتا!
دارد می گوید: نه!.. یعنی..
که دیگر نگاهش هم نمی کنم و به جایش به آقای کارگردان نگاه می کنم. مهم این است که آقای کارگردان باورش شده بود که تیم عروسک-گردانش می توانند زن باشند و حالا دختران شال پوش آن بالا ایستاده اند و
ما
همه
برایشان
کف می زنیم.
.

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

تلخ ترین حقیقت ها را.. دوست تر دارم از .. قشنگ ترین دروغ ها
.

ح س ر ت

بدترین جمله به کسی که نیست و دستش هم نمی رسد:
کاش اینجا بودی!
.

بعضی آدم ها بلدند شاد باشند.
آنقدر که حتی اگر برداری بگذاری شان در دلِ جهنم، آنجا را بهشت می کنند برای خودشان و باز خوش و خرم به زندگی ادامه می دهند
من؟ هنوز نه! اما یک روزی آره
.