پسرك از خانه ميرود. با كشتي و براي هميشه ميرود.
رسيدن به عرشه؛ همه جا بوي كشتي. جست و جوي كابين؛ و پدرم كه ميگفت: -بعدش آسان است. پلكان برايت نشانه باشد.
شاهكار نويسنده در اين است كه لحظههاي خداحافظي را تنها با جملات كوتاه و بريده نمايش ميدهد. خبري از توصيفهاي دقيق و جزء به جزء نيست. لازم نيست خواننده تصوير روشني از بدرود شوش با خانوادهاش در ذهن داشته باشد. تنها بايد از ميان جملههاي كوتاه و بريده، احساسي دستگيرش شود. احساسي كه قهرمان داستان در آن دست و پا ميزند و غرق ميشود. احساسي كه حتي سبك نگارش داستان را نيز در هم ميشكند.
- بياييد، زنگ اخطار به بدرقه كنندگان را ميزنند.
به سوي پلكاني كه به عرشه منتهي ميشد دويديم.
اگر تمام كتاب را به فيلمي دقيق و جزء به جزء تشبيه كنيم، صحنه خداحافظي را ميتوان به عكسهاي منقطع مانند كرد. انگار نويسنده به رخ ميكشد كه هنگام خداحافظي زمان كم ميآيد. بله لحظه كم است. براي آن همه احساس، براي آن همه كندن، براي مرور آن همه روزهاي گذشته و براي آن همه ترس از فرداي تاريك و مبهم.. لحظه خيلي كوچك است. نويسنده حتي سعي در بر زبان آوردن احساس نميكند. مجالش را ندارد. انگار پردهاي از اشك جلوي لنز دوربين باشد. همه توصيفها مبهم، ساده، سربسته
جملههاي منقطع، كه انگار ميان تكتكشان سه نقطهاي نياز است. اما حيف كه در خداحافظي زمان بيرحم است و حتي مجال همين سه نقطهها را هم از خواننده ميگيرد.
كشتي نخستين سوتش را كشيد. ترس، دلم را گرفت. كسي نبود كه به من بگويد آرام باشد..
جملههاي كوتاه و خبري. اعلام آنچه حقيقتا رخ ميدهد. ديگر خبري از ذهن روياپردازِ قهرمان داستان نيست. فرصت اندك است. بار اندوه واقعيت زياد است و حقيقتِ تلخ به جاي تمام روياهاي نيامده، مينشيند.
با همه خداحافظي كردم و فييول را كه ميلرزيد در آغوش فشردم. ميخواستم او آخرين كسي باشد كه تركش ميكنم.
كدام خواننده است كه اين دو جمله را بخواند و موجي از خاطرات شوش و فيول به او هجوم نياورد؟ فيول كه تنها تجسم خارجي روياهاي دوران نوجواني پسركي تنها بود؟.. اگر قبلتر اين داستان را ميخواندم، قطعا اينجا كتاب را ميبستم تا دقايقي بر از دست دادن فيول و حمايتهايش اشك بريزم... اما حيف كه مكث در خواندن داستان جايز نيست. چه اگر نويسنده ميخواست ميتوانست جملهها بر از دست دادن فيول بنگارد، چنانچه در جلد قبلي كتاب، براي مرگ پرتغالي نوشته بود و اجازه داده بود تا خواننده چند فصل كتاب را بر جاي خالي او اشك بريزد. اما اينجا سخن از رفتن است. لحظه، لحظهي خداحافظيست. يعني لحظهي اشكهاي تلنبار شده؛ لحظهاي كه سنگين، اما به سرعت ميگذرد و به قول نويسنده در حسرتهاي شوش ثبت ميشود.
از عرشه بالا رفتم وتپش قلبم، زانوهايم را ميلرزاند. يك سوت ديگر.
از عرشه بالا رفتم. يعني خداحافظي تمام شد. آغوش و بوسه و حضور عزيزان تمام شد. به همان سادگي. در دو جمله. از عرشه بالا رفتم. يعني مجالي براي بيش از آن نبود. تپش قلبم، زانوهايم را ميلرزاند. باز جملهاي كوتاه و مبهم. شايد آغازي نافرجام بررشته توصيفاتي سربسته از آنچه درون شوش ميگذرد. كه بار ديگر با صداي سوت كشتي درهم ميشكند.
اسكله پر بود از كساني كه به نشانه خداحافظي دست تكان ميدادند. پل را كشيدند، طنابها را باز كردند. راهنما در محل خدمت خود آماده مانور بود، كشتي از اسكله دور ميشد.
دقايقِ كندهشدن؛ غوطهور شدن كشتي در دريا؛ جدا شدن چرخهاي هواپيما از باند فرودگاه. همه ما لحظههايي اينچنين داشتهايم. نامش را من دقايقِ كندهشدن ميگذارم. دقايق كوچك و كوچكتر شدن جايي كه خانه خود ميدانستيم، عزيزاني كه خانواده ميناميم.. از همان لحظههاي باردار كه كم ميآيند. كه آبستناند انگار براي ماهها و شايد گاهي سالها اشك و اندوه و حسرت. از همان لحظههايي كه در كلمات نميگنجند. كه بايد از ميان بهتِ جملات كوتاه و تصاوير منقطع سرو كلهشان پيدا شود. جملههاي كوتاه، تصاوير منقطع.. مثل تكههاي يك پازل به هم ريخته كه جلوي رويتان ريخته شوند. كه بعدتر كه لحظه بگذرد و پازل تكميل شود، احساس خودش را نشان ميدهد. كشتي از اسكله دور ميشد.
در گوشهاي خم شدم تا با آنها وداع كنم. چطور ميتوانستم گريه كنم؟ حتي اين كار هم از من ساخته نبود. هنوز هم اگر ميپريدم ميتوانستم به خشكي برسم. اما بايد براي كشف دنيايي كه در برابر چشمان تقريبا معصومم گشوده ميشد ميرفتم
هنوز هم اگر ميپريدم ميتوانستم به خشكي برسم. ترديد. ترديدي گريزناپذير كه مسافر هميشه بر آن فائق آمده. همانطور كه شوشِ پانزده ساله به اميد كشف دنيايي كه دربرابرش گشوده ميشد.
شايد كشتي صدمتري دور شده بود كه پدرم، شتابزده، براي آخرين بار، دستي تكان داد. با دستمالش گرما از صورتش پاك كرد و دست زير بازوي افراد خانواده انداخت و آنها را به دنبال خود كشيد
و با تمام شدن لحظههاي خداحافظي، نويسنده باز سبك توصيفهاي دقيق خود را از سر ميگيرد. كه ميتوان آنها را در جملههاي بلندتر، استفاده از قيدهاي جزئيتر مثل شتابزده و آخرين بار، حركت كوچك پدر كه با دستمال عرق از چهرهاش ميگيرد مشاهده كرد. و حتي صحنه رفتن خانواده از اسكله، هرچند در يك جمله اما دقيق توصيف شده. درحالي كه براي لحظه وداعشان به عبارت كوتاهِ با همه خداحافظي كردم، قناعت شده بود
به تدريج كه كشتي به وسط آب ميرسيد و كانال بزرگ رود را در پيش ميگرفت، اسكله خاليتر ميشد.
وقتي كه اسكله كاملا خالي شد، تنها يك شبح سياه باقي مانده بود كه برايم دست تكان ميداد. شبحي كه با كلاه بزرگش خود را باد ميزد و با دستمال چهارخانهاي كه در عالم اندوهم مرا دنبال ميكرد، عرق از پيشانياش برميگرفت. بعدا، اين شبح در سايه جرثقيلهاي بزرگ، نقطه كوچك گمگشتهاي بود. و بدون شك در اسكله ميماند تا آنكه كشتي از دهانه بندر بگذرد. و آن وقت واپسين منظرهاي ميشد كه در حسرتهايم نقش ميبست
رشته افكار شوش دوباره شكل ميگيرد. آنچه را كه ميبيند، كه ميانديشد بار ديگر در كلمات جاري ميكند. حالا در تمام طول سفر فرصت دارد كه به فيول بيانديشد و به پدري كه در تمام اين سالها به اشتباه دشمن خود قلمداد ميكرد.
آنجا ماندم، اما ديگر چيزي نميديدم. قطعا او بدون عجله از آنجا ميرفت، كلاه بزرگش را به سر ميگذاشت و به دنبال لبخندي حاكي از تسليم و رضا ميگشت. منتظر ترامواي زرد ميماند تا به مركز شهر و ساختمانهاي قديمي دبيرستان برگردد.
لحظه وداع تمام شده و باز ذهن روياپرداز شوش، فيول را ميبيند كه بدون عجله اسكله را ترك مي كند و كلاه برسر ميگذارد و باز جزئيات قشنگي از نگاه شوش، مثل لبخند فيول و ترامواي زرد.
خداحافظي تمام ميشود و سبك نگارش داستان به شكل اول باز ميگردد
..
نقدي بر فصل "سفر" از داستان "خورشيد را بيدار كنيم" اثر ژوزه مائوروده واسكونسلوس
.
رسيدن به عرشه؛ همه جا بوي كشتي. جست و جوي كابين؛ و پدرم كه ميگفت: -بعدش آسان است. پلكان برايت نشانه باشد.
شاهكار نويسنده در اين است كه لحظههاي خداحافظي را تنها با جملات كوتاه و بريده نمايش ميدهد. خبري از توصيفهاي دقيق و جزء به جزء نيست. لازم نيست خواننده تصوير روشني از بدرود شوش با خانوادهاش در ذهن داشته باشد. تنها بايد از ميان جملههاي كوتاه و بريده، احساسي دستگيرش شود. احساسي كه قهرمان داستان در آن دست و پا ميزند و غرق ميشود. احساسي كه حتي سبك نگارش داستان را نيز در هم ميشكند.
- بياييد، زنگ اخطار به بدرقه كنندگان را ميزنند.
به سوي پلكاني كه به عرشه منتهي ميشد دويديم.
اگر تمام كتاب را به فيلمي دقيق و جزء به جزء تشبيه كنيم، صحنه خداحافظي را ميتوان به عكسهاي منقطع مانند كرد. انگار نويسنده به رخ ميكشد كه هنگام خداحافظي زمان كم ميآيد. بله لحظه كم است. براي آن همه احساس، براي آن همه كندن، براي مرور آن همه روزهاي گذشته و براي آن همه ترس از فرداي تاريك و مبهم.. لحظه خيلي كوچك است. نويسنده حتي سعي در بر زبان آوردن احساس نميكند. مجالش را ندارد. انگار پردهاي از اشك جلوي لنز دوربين باشد. همه توصيفها مبهم، ساده، سربسته
جملههاي منقطع، كه انگار ميان تكتكشان سه نقطهاي نياز است. اما حيف كه در خداحافظي زمان بيرحم است و حتي مجال همين سه نقطهها را هم از خواننده ميگيرد.
كشتي نخستين سوتش را كشيد. ترس، دلم را گرفت. كسي نبود كه به من بگويد آرام باشد..
جملههاي كوتاه و خبري. اعلام آنچه حقيقتا رخ ميدهد. ديگر خبري از ذهن روياپردازِ قهرمان داستان نيست. فرصت اندك است. بار اندوه واقعيت زياد است و حقيقتِ تلخ به جاي تمام روياهاي نيامده، مينشيند.
با همه خداحافظي كردم و فييول را كه ميلرزيد در آغوش فشردم. ميخواستم او آخرين كسي باشد كه تركش ميكنم.
كدام خواننده است كه اين دو جمله را بخواند و موجي از خاطرات شوش و فيول به او هجوم نياورد؟ فيول كه تنها تجسم خارجي روياهاي دوران نوجواني پسركي تنها بود؟.. اگر قبلتر اين داستان را ميخواندم، قطعا اينجا كتاب را ميبستم تا دقايقي بر از دست دادن فيول و حمايتهايش اشك بريزم... اما حيف كه مكث در خواندن داستان جايز نيست. چه اگر نويسنده ميخواست ميتوانست جملهها بر از دست دادن فيول بنگارد، چنانچه در جلد قبلي كتاب، براي مرگ پرتغالي نوشته بود و اجازه داده بود تا خواننده چند فصل كتاب را بر جاي خالي او اشك بريزد. اما اينجا سخن از رفتن است. لحظه، لحظهي خداحافظيست. يعني لحظهي اشكهاي تلنبار شده؛ لحظهاي كه سنگين، اما به سرعت ميگذرد و به قول نويسنده در حسرتهاي شوش ثبت ميشود.
از عرشه بالا رفتم وتپش قلبم، زانوهايم را ميلرزاند. يك سوت ديگر.
از عرشه بالا رفتم. يعني خداحافظي تمام شد. آغوش و بوسه و حضور عزيزان تمام شد. به همان سادگي. در دو جمله. از عرشه بالا رفتم. يعني مجالي براي بيش از آن نبود. تپش قلبم، زانوهايم را ميلرزاند. باز جملهاي كوتاه و مبهم. شايد آغازي نافرجام بررشته توصيفاتي سربسته از آنچه درون شوش ميگذرد. كه بار ديگر با صداي سوت كشتي درهم ميشكند.
اسكله پر بود از كساني كه به نشانه خداحافظي دست تكان ميدادند. پل را كشيدند، طنابها را باز كردند. راهنما در محل خدمت خود آماده مانور بود، كشتي از اسكله دور ميشد.
دقايقِ كندهشدن؛ غوطهور شدن كشتي در دريا؛ جدا شدن چرخهاي هواپيما از باند فرودگاه. همه ما لحظههايي اينچنين داشتهايم. نامش را من دقايقِ كندهشدن ميگذارم. دقايق كوچك و كوچكتر شدن جايي كه خانه خود ميدانستيم، عزيزاني كه خانواده ميناميم.. از همان لحظههاي باردار كه كم ميآيند. كه آبستناند انگار براي ماهها و شايد گاهي سالها اشك و اندوه و حسرت. از همان لحظههايي كه در كلمات نميگنجند. كه بايد از ميان بهتِ جملات كوتاه و تصاوير منقطع سرو كلهشان پيدا شود. جملههاي كوتاه، تصاوير منقطع.. مثل تكههاي يك پازل به هم ريخته كه جلوي رويتان ريخته شوند. كه بعدتر كه لحظه بگذرد و پازل تكميل شود، احساس خودش را نشان ميدهد. كشتي از اسكله دور ميشد.
در گوشهاي خم شدم تا با آنها وداع كنم. چطور ميتوانستم گريه كنم؟ حتي اين كار هم از من ساخته نبود. هنوز هم اگر ميپريدم ميتوانستم به خشكي برسم. اما بايد براي كشف دنيايي كه در برابر چشمان تقريبا معصومم گشوده ميشد ميرفتم
هنوز هم اگر ميپريدم ميتوانستم به خشكي برسم. ترديد. ترديدي گريزناپذير كه مسافر هميشه بر آن فائق آمده. همانطور كه شوشِ پانزده ساله به اميد كشف دنيايي كه دربرابرش گشوده ميشد.
شايد كشتي صدمتري دور شده بود كه پدرم، شتابزده، براي آخرين بار، دستي تكان داد. با دستمالش گرما از صورتش پاك كرد و دست زير بازوي افراد خانواده انداخت و آنها را به دنبال خود كشيد
و با تمام شدن لحظههاي خداحافظي، نويسنده باز سبك توصيفهاي دقيق خود را از سر ميگيرد. كه ميتوان آنها را در جملههاي بلندتر، استفاده از قيدهاي جزئيتر مثل شتابزده و آخرين بار، حركت كوچك پدر كه با دستمال عرق از چهرهاش ميگيرد مشاهده كرد. و حتي صحنه رفتن خانواده از اسكله، هرچند در يك جمله اما دقيق توصيف شده. درحالي كه براي لحظه وداعشان به عبارت كوتاهِ با همه خداحافظي كردم، قناعت شده بود
به تدريج كه كشتي به وسط آب ميرسيد و كانال بزرگ رود را در پيش ميگرفت، اسكله خاليتر ميشد.
وقتي كه اسكله كاملا خالي شد، تنها يك شبح سياه باقي مانده بود كه برايم دست تكان ميداد. شبحي كه با كلاه بزرگش خود را باد ميزد و با دستمال چهارخانهاي كه در عالم اندوهم مرا دنبال ميكرد، عرق از پيشانياش برميگرفت. بعدا، اين شبح در سايه جرثقيلهاي بزرگ، نقطه كوچك گمگشتهاي بود. و بدون شك در اسكله ميماند تا آنكه كشتي از دهانه بندر بگذرد. و آن وقت واپسين منظرهاي ميشد كه در حسرتهايم نقش ميبست
رشته افكار شوش دوباره شكل ميگيرد. آنچه را كه ميبيند، كه ميانديشد بار ديگر در كلمات جاري ميكند. حالا در تمام طول سفر فرصت دارد كه به فيول بيانديشد و به پدري كه در تمام اين سالها به اشتباه دشمن خود قلمداد ميكرد.
آنجا ماندم، اما ديگر چيزي نميديدم. قطعا او بدون عجله از آنجا ميرفت، كلاه بزرگش را به سر ميگذاشت و به دنبال لبخندي حاكي از تسليم و رضا ميگشت. منتظر ترامواي زرد ميماند تا به مركز شهر و ساختمانهاي قديمي دبيرستان برگردد.
لحظه وداع تمام شده و باز ذهن روياپرداز شوش، فيول را ميبيند كه بدون عجله اسكله را ترك مي كند و كلاه برسر ميگذارد و باز جزئيات قشنگي از نگاه شوش، مثل لبخند فيول و ترامواي زرد.
خداحافظي تمام ميشود و سبك نگارش داستان به شكل اول باز ميگردد
..
نقدي بر فصل "سفر" از داستان "خورشيد را بيدار كنيم" اثر ژوزه مائوروده واسكونسلوس
.
۱ نظر:
Google images: Aivazovsky theodosia sunrise
ارسال یک نظر