سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

آدمی که منم

چون آدم افسرده و خموده ای نیستم، چون از روزمره هایم لذت می برم، چون به خودم اجازه می دهم راحت ذوق زده بشوم، چون از سیگار بدم می آید و به هزار هزار دلیل دیگر، آدم احمقی به نظر می رسم! می دانم و برایم اصلا مهم نیست. آدمی که هستم را دوست دارم
.

شهامت

یک وقت هایی که آدم توی مه قدم می زند، که دست هایش را میان ابرهای پنبه ای تکان می دهد، می بیند آسمان به زمین آمده انگار و
دنیا هنوز چه همه آرام است
.

پسرهای دم بخت

غیر قابل معاشرت ترین افراد برای من پسرهای دم بخت هستند. لانه شان کجاست؟ در شرکت های مهندسی پرجمعیت! و اتاق های دانشجویان دکترا! خدا نصیب نکند یعنی.

راحت ترین افراد برای من اما، مزدوجین هستند. دختر و پسرش هم فرق نمی کند. قابل معاشرت اند. قابل مکالمه. قابل رفت و آمد. قابل فعالیت علمی و هنری و کاری و قابل هر کوفتِ اجتماعی دیگر. انگار که یک گره کور از روحشان باز شده باشد. انگار که از روی آتش بلند شده باشند و روی زمین آرام گرفته باشند، انگار که چشمشان تازه به دنیا باز شده باشد.

بعد اگر فکر کردید این پسرهای دم بخت لااقل به درد عشقولانه خوب می خورند، این را هم اشتباه کردید. بس که شل و ول است عشقولانه هاشان و از روی حساب و کتاب و تاریخ و تقویم و تناسب سن و فرهنگ خانواده و مسیر خانه و پوووووووووف! بس که مهلت نمی دهند به عشق! که با چماق می ایستند بالا سرش و هنوز جوانه نزده، با تمام قوای جوانی می کوبندش!

بعدتازه این دم بختی سن و سال مشخصی هم ندارد. بعضی ها زودتر دم بختشان می شود، بعضی ها دیرتر. دلم برای آنها که زود دم بختشان می شود خیلی می سوزد.

حالا توصیه ام به تمام پسرها؟ نگذارید دم بختتان برسد. نگذارید کپک بزنید. نگذارید سوژه آدم سرخوشی مثل من شوید. چه جوری؟ خودتان را از سنین کمتر رها بگذارید برای عاشق شدن. هر عاشقیتی مجبور نیست به ازدواج ختم شود. به خودتان اجازه بدهید یک عشق درست و درمون بدون حساب و کتاب را تجربه کرده باشید. کسی که عاشق بوده باشد، دیر کپک می زند.

اگر کسی را دوست داشتید و در کنار هم آرام بودید، با هم ازدواج کنید. چه اشکالی دارد؟ هنوز دم بختتان نرسیده؟ زندگی تان استیبل نشده؟ خانواده تان، خانواده اش موافقت نمی کنند؟؟ مجابش کنید که نشدنی نیست! که می ارزد. (و خداوند پسرها را مخ زن آفرید!) تلاش کنید برای بدست آوردنش. بجنگید برای دم بخت نشدن! بترسید از چیزی که دارم ازش حرف می زنم.

.


دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

مدت هاست که دیگر در زندگی به دنبال خلق شاهکار نیستم. به دنبال اتیکت نیستم.. به دنبال افتخار نیستم
.

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

بس كه حوصله‌ام سررفته، دلم تو را مي‌خواهد. خودِ خرت را

دوستان آدم دو دسته‌اند
آنها كه حرفت را بي كلام، از ته چشم‌هات مي‌خوانند
آنها كه حرفت را، حالت را، فكرت را.. با كلمات مي خوانند. از اينجا
كه دسته اول را تقريبا هرروز مي‌بيني
دسته دوم را معمولا هيچ وقت
خودم مي‌دانم. دسته سومي هم هست. كه مي‌خوانند و سرو كله‌شان هم گاهي برايت پيدا مي‌شود.. كه مي‌خوانند و گاهي تلفني زنگ مي‌خورد.. يا پستچي در مي‌زند.. يا چه مي دانم، سرت را از روي ميز كتابخانه بلند مي‌كني مي‌بيني اِ! با يك هديه از نوع كتاب و دفتر، جلويت سبز شدند
دلم امروز از اين دسته سومي‌ها مي‌خواهد
نبود؟
.

سال 89

و لقد
فتحنا
لك
فتحا مبينا
.


دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

كسي آن بالا..دوست دارد ما را

امروز داشتم فكر مي‌كردم.. به آن‌ها كه دنيايشان خدا ندارد. فكر مي‌كردم كه تنهايي‌شان چه همه تنها مي‌شود.. چه همه خالي.. چه همه غمگين..
من
اما در روياهايم، خدايي دارم. خدايي كه نرم، آرام،‌ مهربان.. خدايي كه مي‌بيند، كه مي‌فهمد.. خدايي كه با من نفس مي‌كشد، با من مي‌ماند..
روي طاقچه سرد بزرگ كه مي‌نشينم.. زانوهام را كه جمع مي‌كنم توي بغلم، چشم‌هام را كه مي‌دوزم به قطره‌هاي باران پشت شيشه، طره موهاي وحشي‌م كه تاب مي خورد دور انگشت سبابه‌م..
جلوي آينه‌هاي قدي كه مي‌دوم..
روي ماسه‌هاي خيس كه ركاب مي‌زنم.. سوپ را كه از ته هم مي‌زنم.. اشك كه از شادي حلقه مي‌زند توي چشم‌هام،‌ لبخند كه بي‌هوا پهن مي‌شود روي لب‌هام.. گل‌هاي باغچه را كه بو مي‌كنم.. توي چشمم كه مداد سياه مي‌كشم، موهام را كه بالاي سر گوجه مي‌كنم.. ميان رقص كه چشم‌ها را مي‌بندم و بدنم تاب مي‌خورد با موسيقي..
دلم كه از صدايي مي‌لرزد، كه با نگاهي مي‌ريزد.. تنم كه براي تني مي‌ميرد..
بي‌تاب كه مي‌شوم، مشت‌هاي محكم ريز كه مي‌نشانم روي تخت.. هق‌هق گريه را كه ميان بالش سفيدم خفه مي‌كنم.. اشك‌هام را كه با پشت دست پاك مي‌كنم..
رَم كه مي‌كنم.. رام كه مي‌شوم..
كسي بايد باشد..
كسي بايد باشد با من
با ما
كسي كه بودنمان لبريز از او
باشد
.

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

فرق پانزده با بيست و پنج

در پانزده سالگي لبريز از آرزوهاي بزرگي. آرزوهاي دورِ دورِ دور

در بيست و پنج سالگي هنوز هم لبريزي از آرزوهاي بزرگ، اما اين بار نزديك نزديك‌اند

.

بهارانه

من نمي‌دانم شب سال نو، با آن همه بيا و برو و بدوز و بشور و بخر و بيار... ملت چطور وقت مي‌كنند بهارانه بنويسند در وبلاگ‌هاشان؟ من نمي‌رسم. من به بهارانه نمي‌رسم هيچ سال. شايد چون بهارانه نمي‌شوم اصلا شب عيدها، نمي‌شدم.. امسال اما فرق دارد. امسال بهارش بهار است واقعا. عيد است براي من. نوروزم مي‌شود راستي راستي. حالا آمدم اينجا كه همين را بگويم. بگويم امسال من شيشه پاك كردم، براي اتاقم، براي خانه‌مان كلي جينگولك‌هاي سالِ نويي خريدم، تمام كمدها را تا ته ريختم بيرون، تمام خاطرات پوسيده تاريخ مصرف گذشته را چپاندم در يك كيسه زباله سياه بزرگ، يك سيم ظرف شويي زبر برداشتم افتادم به جان تيرگي هاي دلم. به خدا. كندم همه چرك هاي كبره بسته را. برق مي زنم حالا مثل چي.
شيريني وشكلات و آجيل خريدم، ريختم در آن ظرف‌هاي طلايي كه مامان دوست دارد. پرده مهمان خانه را زدم بالا، روي طاقچه اش را پر كردم از گلدان و عكس و شمع و خلاصه هرآنچه كه دوست داشتم چيدم سرِ طاقچه
باز بخواهم بگويم.. لباس عيد خريدم بعد از سال‌ها. آن هم نه از پاساژهايي كه هميشه خريد مي‌كنيم ازشان. دست مامان را گرفتم رفتيم بازار بزرگ تهران براي اولين بار.
براي تمام گل‌هاي توي باغچه‌مان لبخند زدم. از دانه‌هاي ريز برف عكس تكي گرفتم. آلبوم سال هشتاد و هشتم را بستم و دوربين تازه خريدم براي سال هشتاد و نه. چمدان سفرم را بستم. پُرَش كردم از لباس‌هاي قشنگ بهاري و پازل هزار تكه و داستان‌هاي كوتاه نخوانده..
كتاب‌هاي نيمه تمامم را خواندم، حرف‌هاي نيمه تمامم را گفتم، براي تك تك كساني كه مي‌شناختم آرزوهاي بهاري كردم و اشك حلقه شد توي چشم‌هام
.

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

امسال دلم يك چيزي كم دارد براي بهار. بوي خاك هست، دستمال گرد گيري، نردبان، برق شيشه، زوزه جارو برقي.... اينها همه هستند. اما همين ها بي آرامم مي كنند انگار.. وقتي كه تو اين همه نيستي.
...
اين پست بهارانه‌ي پارسالم رو خيلي دوست دارم
هرچند كه امسال حسش خيلي متفاوته
.

واپسين منظره

پسرك از خانه مي‌رود. با كشتي و براي هميشه مي‌رود.
رسيدن به عرشه؛ همه جا بوي كشتي. جست و جوي كابين؛ و پدرم كه مي‌گفت: -بعدش آسان است. پلكان برايت نشانه باشد.
شاهكار نويسنده در اين است كه لحظه‌هاي خداحافظي را تنها با جملات كوتاه و بريده نمايش مي‌دهد. خبري از توصيف‌هاي دقيق و جزء به جزء نيست. لازم نيست خواننده تصوير روشني از بدرود شوش با خانواده‌اش در ذهن داشته باشد. تنها بايد از ميان جمله‌هاي كوتاه و بريده، احساسي دستگيرش شود. احساسي كه قهرمان داستان در آن دست و پا مي‌زند و غرق مي‌شود. احساسي كه حتي سبك نگارش داستان را نيز در هم مي‌شكند.
- بياييد، زنگ اخطار به بدرقه كنندگان را مي‌زنند.
به سوي پلكاني كه به عرشه منتهي مي‌شد دويديم.
اگر تمام كتاب را به فيلمي دقيق و جز‌ء به جزء تشبيه كنيم، صحنه خداحافظي را مي‌توان به عكس‌هاي منقطع مانند كرد. انگار نويسنده به رخ مي‌كشد كه هنگام خداحافظي زمان كم مي‌آيد. بله لحظه كم است. براي آن همه احساس، براي آن همه كندن، براي مرور آن همه روزهاي گذشته و براي آن همه ترس از فرداي تاريك و مبهم.. لحظه خيلي كوچك است. نويسنده حتي سعي در بر زبان آوردن احساس نمي‌كند. مجالش را ندارد. انگار پرده‌اي از اشك جلوي لنز دوربين باشد. همه توصيف‌ها مبهم، ساده، سربسته
جمله‌هاي منقطع، كه انگار ميان تك‌تكشان سه نقطه‌اي نياز است. اما حيف كه در خداحافظي زمان بي‌رحم است و حتي مجال همين سه نقطه‌ها را هم از خواننده مي‌گيرد.
كشتي نخستين سوتش را كشيد. ترس، دلم را گرفت. كسي نبود كه به من بگويد آرام باشد..
جمله‌هاي كوتاه و خبري. اعلام آنچه حقيقتا رخ مي‌دهد. ديگر خبري از ذهن روياپردازِ قهرمان داستان نيست. فرصت اندك است. بار اندوه واقعيت زياد است و حقيقتِ تلخ به جاي تمام روياهاي نيامده، مي‌نشيند.
با همه خداحافظي كردم و في‌يول را كه مي‌لرزيد در آغوش فشردم. مي‌خواستم او آخرين كسي باشد كه تركش مي‌كنم.
كدام خواننده است كه اين دو جمله را بخواند و موجي از خاطرات شوش و فيول به او هجوم نياورد؟ فيول كه تنها تجسم خارجي روياهاي دوران نوجواني پسركي تنها بود؟.. اگر قبل‌تر اين داستان را مي‌خواندم، قطعا اينجا كتاب را مي‌بستم تا
دقايقي بر از دست دادن فيول و حمايت‌هايش اشك بريزم... اما حيف كه مكث در خواندن داستان جايز نيست. چه اگر نويسنده مي‌خواست مي‌توانست جمله‌ها بر از دست دادن فيول بنگارد، چنانچه در جلد قبلي كتاب، براي مرگ پرتغالي نوشته بود و اجازه داده بود تا خواننده چند فصل كتاب را بر جاي خالي او اشك بريزد. اما اينجا سخن از رفتن است. لحظه، لحظه‌ي خداحافظي‌ست. يعني لحظه‌ي اشك‌هاي تلنبار شده؛ لحظه‌اي كه سنگين،‌ اما به سرعت مي‌گذرد و به قول نويسنده در حسرت‌هاي شوش ثبت مي‌شود.
از عرشه بالا رفتم وتپش قلبم، زانوهايم را مي‌لرزاند.
يك سوت ديگر.
از عرشه بالا رفتم. يعني خداحافظي تمام شد. آغوش و بوسه و حضور عزيزان تمام شد. به همان سادگي. در دو جمله. از عرشه بالا رفتم. يعني مجالي براي بيش از آن نبود. تپش قلبم، زانوهايم را مي‌لرزاند. باز جمله‌اي كوتاه و مبهم. شايد آغازي نافرجام بررشته توصيفاتي سربسته از آنچه درون شوش مي‌گذرد. كه
بار ديگر با صداي سوت كشتي درهم مي‌شكند.
اسكله پر بود از كساني كه
به نشانه خداحافظي دست تكان مي‌دادند. پل را كشيدند، طناب‌ها را باز كردند. راهنما در محل خدمت خود آماده مانور بود، كشتي از اسكله دور مي‌شد.
دقايقِ كنده‌شدن؛ غوطه‌ور شدن كشتي در دريا؛ جدا شدن چرخ‌هاي هواپيما از باند فرودگاه. همه ما لحظه‌هايي اين‌چنين داشته‌ايم. نامش را من دقايقِ كنده‌شدن مي‌گذارم. دقايق كوچك و كوچك‌تر شدن جايي كه خانه خود مي‌دانستيم، عزيزاني كه خانواده مي‌ناميم.. از همان لحظه‌هاي باردار كه كم مي‌آيند. كه آبستن‌اند انگار براي ماه‌ها و شايد گاهي سال‌ها اشك و اندوه و حسرت. از همان‌ لحظه‌هايي كه در كلمات نمي‌گنجند. كه بايد از ميان بهتِ جملات كوتاه و تصاوير منقطع سرو كله‌شان پيدا شود. جمله‌هاي كوتاه، تصاوير منقطع.. مثل تكه‌هاي يك پازل به هم ريخته كه جلوي رويتان ريخته شوند. كه بعدتر كه لحظه بگذرد و پازل تكميل شود، احساس خودش را نشان مي‌دهد. كشتي از اسكله دور مي‌شد.
در گوشه‌اي خم شدم تا با آن‌ها وداع كنم. چطور مي‌توانستم گريه كنم؟ حتي اين كار هم از من ساخته نبود. هنوز هم اگر مي‌پريدم مي‌توانستم به خشكي برسم. اما بايد براي كشف دنيايي كه در برابر چشمان تقريبا معصومم گشوده مي‌شد مي‌رفتم

هنوز هم اگر مي‌پريدم مي‌توانستم به خشكي برسم. ترديد. ترديدي گريزناپذير كه مسافر هميشه بر آن فائق آمده. همان‌طور كه شوشِ پانزده ساله به اميد كشف دنيايي كه دربرابرش گشوده مي‌شد.

شايد كشتي صدمتري دور شده بود كه پدرم، شتاب‌‌زده، براي آخرين بار، ‌دستي تكان داد. با دستمالش گرما از صورتش پاك كرد و دست زير بازوي افراد خانواده انداخت و آن‌ها را به دنبال خود كشيد
و با تمام شدن لحظه‌هاي خداحافظي، نويسنده باز سبك توصيف‌هاي دقيق خود را از سر مي‌گيرد. كه مي‌توان آنها را در جمله‌هاي بلندتر، استفاده از قيدهاي جزئي‌تر مثل شتاب‌زده و آخرين بار، حركت كوچك پدر كه با دستمال عرق از چهره‌اش مي‌گيرد مشاهده كرد. و حتي صحنه رفتن خانواده از اسكله، هرچند در يك جمله اما دقيق توصيف شده. درحالي كه براي لحظه وداعشان به عبارت كوتاهِ با همه خداحافظي كردم، قناعت شده بود
به تدريج كه كشتي به وسط آب مي‌رسيد و كانال بزرگ رود را در پيش مي‌گرفت، اسكله خالي‌تر مي‌شد.
وقتي كه اسكله كاملا خالي شد، تنها يك شبح سياه باقي مانده بود كه برايم دست تكان مي‌داد. شبحي كه با كلاه بزرگش خود را باد مي‌زد و با دستمال چهارخانه‌اي كه در عالم اندوهم مرا دنبال مي‌كرد، عرق از پيشاني‌اش برمي‌گرفت. بعدا، اين شبح در سايه جرثقيل‌هاي بزرگ، نقطه كوچك گمگشته‌اي بود. و بدون شك در اسكله مي‌ماند تا آنكه كشتي از دهانه بندر بگذرد. و آن وقت واپسين منظره‌اي مي‌شد كه در حسرت‌هايم نقش مي‌بست
رشته افكار شوش دوباره شكل مي‌گيرد. آنچه را كه مي‌بيند، كه مي‌انديشد بار ديگر در كلمات جاري مي‌كند. حالا در تمام طول سفر فرصت دارد كه به فيول بيانديشد و به پدري كه در تمام اين سال‌ها به اشتباه دشمن خود قلمداد مي‌كرد.
آنجا ماندم، اما ديگر چيزي نمي‌ديدم. قطعا او بدون عجله از آنجا مي‌رفت، كلاه بزرگش را به سر مي‌گذاشت و به دنبال لبخندي حاكي از تسليم و رضا مي‌گشت. منتظر ترامواي زرد مي‌ماند تا به مركز شهر و ساختمان‌هاي قديمي دبيرستان برگردد.
لحظه وداع تمام شده و باز ذهن روياپرداز شوش، فيول را مي‌بيند كه بدون عجله اسكله را ترك مي كند و كلاه برسر مي‌گذارد و باز جزئيات قشنگي از نگاه شوش، مثل لبخند فيول و ترامواي زرد.
خداحافظي تمام مي‌شود و سبك نگارش داستان به شكل اول باز مي‌گردد
..
نقدي بر فصل "سفر" از داستان "خورشيد را بيدار كنيم" اثر ژوزه مائوروده واسكونسلوس
.

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

سِپارش

يكي از قشنگترين و خوش آواترين و خوش‌دست‌ترين و خوش‌همه‌چيزترين فعل‌ها، فعل "سپردن"‌ است. خودش هم كار خوبي‌ست. خب "شايد" كار خوبي‌ست. مم... اقلن گاهي كه كار خوبي هست.


مدت مديدي‌ست كه خودم را صرفن به خودم سپردم. "خودبه‌خودسپاري" از چيزهايي‌ست كه بعد از پوست‌كلفت‌شدن براي آدم اتفاق مي‌افتد. كمي هم همراهش محافظه‌كاري‌ست. براي اينكه من مطمئنم كه هميشه اولويت اول خودم هستم. مطمئنم كه هميشه مواظب خودم هستم. كه خيلي خودم را دوست دارم. همين است كه مي‌توانم خودم را به خودم بسپارم كه مواظبم باشد؛ كه ببرتم. يك اندوه شيكي هم از اين كارم دارم. اما اندوهش فقط شيك است. يعني از ژانر اندوه‌ناكي‌هاي خانمان‌برانداز نيست كه پدر آدم را درمي‌آورد. يك سانتي‌مانتاليسمي‌ست كه جزو افتخارات آدم ثبت مي‌شود...


نمي‌دانم يك‌روزي باز مي‌آيد كه من آن‌جور كه خودم را سپرده بودم به او، به كس ديگري بسپارم خودم را يا نه. نمي‌دانم بايد چي بشود. چي ببينم. چي بخواهم كه بشود. اما مي دانم كه اگر هم نشد آن‌قدر آدم سفتي هستم (شده‌ام؟) كه عيبي نداشته باشد..


كاملش را حتما از اينجا بخوانيد

.

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

احتمالا آدمها وقتی دارند می میرند دیگر دلشان زندگی نمی خواهد. نه؟ حتما دلشان همان مردن را می خواهد
وگرنه دنیا جای خیلی غم انگیزی می شود
.

من؟
دلگيرانه مي شوم هي
با بغض همه اش
.

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

از این روزها بخواهم بگویم، معرکه کم است. حیف که قامتشان را از بر نیستم هنوزتا چشم بسته کلمه ببافم برایشان. کلمه هایی که برازنده این روزها باشد و دست کم نیمی از آنچه را که هست بنماید.
از خودِ این روزهایم بخواهم بگویم، هرآنچه را که در من، من بود؛ سپرده ام به بادِ فراموشی. یا نه، ریخته ام در یک کیسه زباله بزرگ، گذاشته ام پشت در. خودم را نمی شناسم گاهی. بس که خالی شده ام از آنچه بودم. بس که انگار از نو متولد شده ام
.

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

هی چرخ بزنیم برای هم؟

من که داشتم می رقصیدم برای خودم. حواسم پی رقصم بود واینکه کجا چرخ بزنم.. که کجا شیطنت کنم و بی هوا جایت بگذارم تا خنده ات درآید و تو هم تلافی کنی بعدترش و خنده من دربیاید... من که خوشحال بودم بی هیچ بغضی.. تو اما گفتی دارم فکر می کنم که چندماه دیگر اینجا نیستم و دلم چه همه تنگ می شود.. تو این بازی دلتنگی را شروع کردی .. زود شروع کردی.. من نگذاشتم اما حرفت را تمام کنی. دستت را گرفتم کشیدم وسط جمعیت، به بهانه اینکه این طرف گرم است یا سرد است.. یادم نیست.
بعدترش موقع شام، که من با چنگالم بازی می کردم و به تو فکر می کردم که چندماه دیگر اینجا نیستی، که تو هم مثل همیشه سخت مشغول غذا بودی و فکر کردم حالا دیگر لابد هيچ حواست به من نیست.. پاستا را که با مهارت دور چنگالت پیچیدی، مکث کردی و گفتی: قول می دهی؟ که بیای پیشم؟
پاستا رفت توی دهانت و من لبخند زدم
.

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

تنها كه مي شوم

كلمات.. ‌كلمات..
تنها كه مي‌شوم،‌ رسوب مي‌كنم در كلمات.
هي راه مي‌روم سرگردان.. هي حرف توي حرف، هي اشك،‌ هي لبخند، هي تايپ، هي پابليش، هي اِديت. جا مي‌مانم مدام ازعقربه‌هاي ساعت. زمين گيرم مي‌كنند كلمات.
مي‌ترسم از خودم. از كلمه‌هاي ياغي مي‌ترسم.
مرا تنها نگذاريد. با من حرف بزنيد. چرت و پرت‌هاي روزمره‌تان را بگوييد برايم اما تنهايم نگذاريد. غُر بزنيد، ناله كنيد، فحش بدهيد حتي‌ (لايت)، اما تنهايم نگذاريد.
مي ترسم. از تنهايي نه، از خودِ تنهايم مي‌ترسم
به خدا
.

باران كه مي‌زند

دروغ چرا؟ من هنوز هم گاهي دلگيرانه مي‌شوم.
هنوز هم گاهي حس مي كنم كه به زندگي بدهكارم. كه انگار بايد بيشتر دنبال خوشبختي مي گشتم. بيشتر از اينكه امروز هستم، شاد مي بودم. بيشتر از اين سفر مي رفتم. بيشتر از اين دوست مي داشتم. بيشتر از اين لبخند مي زدم، مي دويدم، مي خنديدم... من هنوز هم گاهي اشك مي‌ريزم. باور كن. هنوز هم به پهناي صورت.. هنوز هم دلم يك جفت كفش تازه بندي مي‌خواهد. هنوز حواسم به كلاغ ها، به گل هاي صورتي باغچه، به پيرمرد كبريت فروش و پسرك فال فروش، من هنوز حواسم به دسته‌هاي نرگس هست.
قرص ماه هنوز مجنونم مي كند، باران هنوز مي شوراندم. من هنوز در كلمات طغيان مي‌كنم، با كلمات لبريز مي‌شوم.
من هنوز هم هستم
باور كن
.

کلا ایششش

اه. اصلا مَچ نمی شوند این بچه های ام.بی.اِی. بس که زیادند و شلوغ اند و پرسروصدا و همه چسبیده به هم و.. وقتی می گویم چسبیده به هم یعنی تا به حال نشده که از کلاس بیایند بیرون و یک عده شان بروند این طرف و بقیه بروند آن طرف. نه. یا همه می روند این طرف، یا همه می روند آن طرف. بعد خدا نکند که همه با هم تصمیم بگیرند بیایند سایت. اوه اوه. اصلا به نظر من بچه های ام.بی.ای را نباید توی سایت ارشد راه بدهند. بس که مثل بچه های کارشناسی می مانند. بس که فضای خودشان را دارند و هیچ رنگ نمی گیرند از ما که سال هاست در این گروه استخوان پوسانده ایم و بروبیایی داریم برای خودمان و خودشان هم می دانند که خرمان بیشتر می رود.
کلا تازه واردهایی هستند که تحت سلطه ما نیستند. که هنجار شکنی زیاد دارند و کاریش نمی شود کرد. کلا دوستشان ندارم دیگر.
بدجنسم؟ می دانم
.

هوا، هوای نفس نکشیدن است

نگاه کردم به چشم هاش. دستش را فشردم، رویش را بوسیدم، سربسته گفتم: نگرانت بودیم. چقدر طولانی شد. با لبهایش اشاره کرد: دو ماه. گفتم: خوبی؟ سرش را تکانی داد. که یعنی نمی شود خوب بود.. از دانشگاه پرسید و از اینکه در این دوماه چه گذشته. من هم جواب می دادم. بی که حواسم باشد چه می گویم.. می خواستم بدانم از رنجی که کشیده بود. اما فضا فضای سکوت بود.
گاهی باید از لبخند آدم ها بفهمی که چه گذشته بهشان
تنها از لبخندشان
.
به نظر من برنده کسی ست که بازی را شروع می کند
.
من اصلا قبول ندارم که آدم های درون گرا عمیق ترند
به نظر من فقط رنج بیشتری می کشند
.