یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

تولدت مبارک عزیزترین

از وقتي يادم هست، يك كوچولوي دوست داشتني ميان قدم هايم مي دويد و نگاه تيزش كوچكترين حركاتم را مي پاييد سخت بود باوركردنش.. كه نگاه شيطاني كه هميشه قلقلكم مي داد، نگاهي كه عادت داشتم آن پايين ها به دنبالش بگردم، تبديل شده به يك نگاه مهربان و صبور و آرام از چشم هايي كه حالا از قد من هم بالاتر رفته اند راستي چطور مهار كردي آن همه شيطنت را؟؟ پشت نگاه معصوم و لبخند آرامت؟ مي دانم كه باور نمي كني، مي دانم كه خنده ات شايد بگيرد... اما، بزرگ شدنت را.. لحظه به لحظه قد كشيدنت را.. قدم به قدم راه رفتنت را.. حلقه به حلقه بلند شدن موهاي فرفري ات را.. كلمه به كلمه حرف زدنت را.. لقمه به لقمه غذا نخوردن ها و خوردن هايت را.. نت به نت ساززدن هايت را.. گاهي مريض شدنت را.. چپ و راست شوت هايت را كه به آن توپ چهل تكه پارچه اي مي زدي.. كم كم آرام شدنت را.. تودار شدنت را.. ستاره بازي هايت را.. گوش دادن ها و حرف نزدن هايت را.. درس نخواندن ها و خواندن هايت را ..زندگي كردنت را ..حس كردم با تو انگار زندگي را‌ دوره كردم.. لحظه به لحظه، مو به مو .
نمي دانم،‌ مي داني آيا؟ كه بودنت را در لحظه لحظه اين بيست سال با تمام وجود پاس داشته ام . .
براي تو.. قلبي پر از شادي و آرامش،‌ چشمايي پر از برق نگاه هاي تازه و آسموني پر از ستاره؛ و براي خودم..‌ بودن تو رو دست كم تا وقتي كه نفس مي كشم از صميم قلب آرزو مي كنم
.
.
بعد: یعنی هر سال که می گذره ما کلی خواهرتر می شیم. قبل تر ها فقط یه کوچولوی شیطونِ دوست داشتنی بودی، بعدش شدی یه دخترخانم با سیاست و آروم. بعدترش، یعنی حالا، کم کم داری می شی یه خواهر درست و دَرمون.
دوسِت دارم عزیزم
بیست و یک سالگی مبارک
.


۱ نظر:

talaye گفت...

merC ra'naEEEEEEEEEEEE;):***