دیشب خواب مامان-بزرگم را دیدم. داشت با دوچرخه سیاه بزرگ من سواری میکرد. مانتو مقنعه سیاه کرپش را پوشیده بود. کل مدت یک پایش را هم زمین نگذاشت. حرکت میکرد، ترمز میگرفت، می ایستاد، دور میزد.. من هم نگران نگاهش میکردم. فکر میکردم چطور میتواند ترمز بگیرد و بایستد و حتی نوک پایش را زمین نگذارد؟ چطور میتواند از روی زین بلند شود و پا بزند. چهره اش جدی و آرام بود. درست مثل وقتی که کتلت سرخ میکند در حالیکه با تکیه آرنج به اجاق گاز، بدن ناتوان و سنگینش را سرپا نگه داشته است. هنوز بدنش همانقدر سنگین و بی رمق بود، اما آرام آرام پا میزد و در خیابان گشت میزد. از نگاه کردنش سیر نمیشدم. حتی صفحه وبلاگم را باز کردم که بنویسم مادر بزرگم بهتر از من دوچرخه سواری میکند. بعله. در خواب هم وبلاگ مینویسم.
صبح که بیدار شدم بهش زنگ زدم. برخلاف همیشه، با شنیدن صدایم پشت گوشی گریه نکرد. احساس کردم حالش خوب تر است. خوشحال شدم. گفت که هر شب هفته یکی از بچه هایش می آیند پیشش میمانند که تنها نماند. گفت "همه شان دست به دست هم دادند که جای تو را برایم پر کنند. اما هیچ کدامشان تو نمیشوند. امروز به خاله ت میگفتم رعنا هر وقت می آمد خانه قبل از آنکه از پله ها برود بالا در خانه مرا باز میکرد و میگفت سلام علیکم". خنده ام گرفت وقتی دیدم چقدر قشنگ ادای لحن سلام کردنم را در می آورد. گفت "طلایه نه بو داره نه خاصیت. یک وقت می شود ده روز که من اصلن ندیدمش" همیشه اینجور وقت ها دلم برای طلایه میسوزد. کم حرفی ش به بی مهری تعبیر می شود. حتی من هم بارها ازش طلبکار شدم که چرا با من حرف نمیزنی و چرا مرا دوست نداری. که هربار توضیح داده اولی به دومی هیچ ربطی ندارد. به مامان بزرگم گفتم اون جوجه اهل حرف زدن نیست. من هم که بهش زنگ میزنم دو سه کلمه بیشتر حرف نمیزند. گفت "بیا ببین پریشب اینجا با دختر دایی هاش چه بگو بخندی میکرد". خنده ام گرفت ازینکه همیشه یک جواب آماده برای هر حرفی دارد. ساعت های تنهایی ش را مینشیند فکر میکند. به اینکه طلایه کم حرف نیست. به اینکه من دیگر درآن خانه نیستم. که هر وقت می آمدم خانه قبل ازینکه بروم طبقه بالا در سالن را باز میکردم و سلام میکردم. لابد به برق چشم هایم هم فکر میکند. شاید حالا سعی میکند گوشهایش را تیز کند بفهمد کی طلایه پله ها را میرود بالا. شاید هنوز هم هر عصر منتظر است او هم در خانه اش را باز کند و سلام کند. که هنوز نقش من را هم در آن خانه بازی کند. از ایران که آمدم تا دو سال و نیم طلایه ی کم حرف درونگرایی که دنیا را با تنهایی ش عوض نمیکند، هر شب می آمد پایین بجای من در اتاق مادربزرگ میخوابید. نقش من را بازی میکرد. چند شب مامان بزرگ حالش بد شده بود و طلایه بیدار نشده بود. از آن موقع مامان و خاله-دایی ها تصمیم گرفتند خودشان شبها پیشش بمانند. اما آن دو سال و نیم را کسی یادش نمانده است. چرا؟ چون عصرها که می آید خانه در پایین را باز نمیکند بگوید سلام علیکم. دلم برایش میسوزد. دلم برای مادربزرگ هم میسوزد. کلن دلم برای خانه امیرآباد میسوزد. همه آنجا چشم به راهند. هوایش پر است از یک چیزی که نفس آدم را میگیرد. که حتی ازین راه دور، حتی با نوشتن "خانه امیرآباد" اشک میخواهد خفه ام کند. خانه ای که سال آینده می شود بیست سال که خانه پدری م شده. که از همان بیست سال پیش همیشه جای یک نفر یک گوشه اش خالی بود. اول جای بابا. بعد جای دایی. بعد جای بابابزرگ، که تا همیشه خالی میماند و حالا هم لابد جای من. فکر میکنم بیشتر از همه جایم برای مامان-بزرگ خالی باشد. قبل ازینکه بیایم مامان میگفت تو بروی این پیرزن دق میکنه. و هربار بعد از گفتن این جمله گریه اش میگرفت. خوشحالم که لااقل امروز حالش خوب بود.
برای اینکه ملاحظه پول تلفن را نکند و زود قطع نکند موضوع مورد علاقه اش را کشیدم وسط: جام جهانی هم که تمام شد.
گفت "بله. آلمان هم قهرمان شد. اصلن تیمش قوی بود هفت تا به آرژانتین زد. نه ببخشید. به برزیل. به آرژانتین یک دونه گل زد. البته ما هم خیلی خوب بازی کردیم. با آرژانتین. نامردی کردند پنالتی مون رو هم نگرفتند. هرچی عالم و دنیا گفتند این پنالتی بود زیر بار نرفتند. خیلی خوب بازی کردیم. اونها هم دقیقه نود یک گل زدند. مسی زد." خنده ام گرفته بود. فوتبالی ترین افراد خانه مان طلایه و مامان بزرگ بودند. بقول طلایه بابا که حتی نمیداند آفساید چی هست. دایی هم فکر نمیکنم وضعی بهتر از بابا داشته باشد. گفتم مربی مون خیلی خوب بود.
گفت "بله. به کیروش گفته بودند که چهار میلیارد بهت میدیم بمون. گفته بوده که باید تیم همراهم را هم بیاورم. بعد گفتند نمیتونیم دیگه پول تیم همراهت را هم بدهید. دستیارهایت را باید اینجا انتخاب کنی." گفتم مربی خیلی تاثیر داره.
گفت" بله. پرسپولیس قبل ازینکه دایی بیاد اوضاعش خیلی خراب بود. الان که دایی مربی شده دیگه همیشه صدر جدوله". کلن نظرهایی که مربوط به علی دایی، علیرضا دبیر یا حسین رضازاده باشند، به هیچ وجه در خانواده به چالش کشیده نمیشوند چرا که مامان بزرگ از طرفدارهای پروپا قرصشان است و برای بقیه افراد هم فشار خون مامان بزرگ از همه چیز مهم تر. البته خاتمی، رئیس جمهور پیشین رو هم باید به لیست اضافه کرد.
خبرهای فوتبالی که تمام شد گفت "البته والیبال و بسکتبالمون هم خیلی بالا هستند الحمدلله. فعلن بچه ها از گروهشون رفتن بالا. حالا ببینیم قهرمان میشن یا نه. البته دوتا از بچه ها رو بالاخره نتونستن ببرن. زرینی مصدوم بود. همه کاره شونم بود. طفلک نتونست بره. اسم اون یکی رو الان یادم نمیاد." دلم میخواست بغلش کنم و بگویم وای چقدر شما ورزش-دوستی. من اصلن اینها رو نمیشناسم. بعد او خجالت بکشد و خودش را جمع کند و بگوید "ای مادر. دیگه نه چشم دارم کتاب بخونم، نه پا دارم راه برم. از صبح تا شب افتادم جلوی این تلویزیون. برنامه هاشونم که مزخرفه. یه فوتبالی والیبالی بسکتبالی باشه میبینم. این حیونهای ته دریا رو هم نشون میده خیلی دوست دارم. قدرت خدارو آدم میبینه." ازینکه برنامه های جوان-پسند را دنبال میکند خجالت میکشد. انگار دامن قرمز پوشیده باشد. مطمئنم که دامن قرمز هم دوست دارد، اما خجالت میکشد بپوشد. برای همین حتی توی خوابهایم هم مانتو مقنعه سیاه به تن دارد.
گفت "خیال اومدن نداری؟" گفتم زمستون میام. گفت "ان شاالله. مرسی مادر که زنگ زدی. دلم باز شد." تشکر که کرد انگار یک نفر توی دلم چنگ زد. این همه سال هرشب میرفتم پیشش، هرروز صبح بدون استتثنا میگفت مرسی مادر که اومدی. میدونم جای خودت راحت تری. هربار میگفتم جای من اینجاست. جای دیگه ای ندارم که راحت تر باشم. اما فردا صبحش باز تشکر میکرد. اگر سرحال نبود اضافه میکرد که کی من بمیرم شما راحت شین. نمیدانم چرا احساس میکند دردسر است. میپزد، می آورد، جمع میکند اما باز خیال میکند بدهکار است. برای چندساعتی که باهاش وقت گذراندیم بدهکار است. نمیدانم چرا باور نمیکند دوست داشتنمان را. شاید هنوز هم بلد نیستیم دوست داشته باشیم.
.
۱ نظر:
خیلی خوب بود. ندیده مامان بزرگت را خیلی دوست دارم.
ارسال یک نظر