هوا گرگ و میش است. پنجره اتاق رو به حیاط باز است. زن همسایه نشسته روی طاقچه، سیگار میکشد و با مردش گپ میزند که آن طرفتر بچه شان را بغل کرده و آرام تاب میخورد. دیروز غروب که مشغول مرتب کردن خانه بودم دوتایی کنار پنجره آواز میخوانند و میرقصیدند. پنجره های هردو اتاقمان رو به حیاط است و من هرجا که بودم میدیدمشان و میشنیدمشان. خانه دیگر سوت و کور نبود، انگار تلویزیون روشن باشد.
درست همسایه روبرویی مان هستند. چند ماه است که آمدند. کلن در قاب پنجره زندگی میکنند. زن که در خانه تنها ست موبایلش را برمیدارد می آید روی طاقچه مینشیند. هرروز. اولین بار که هفت صبح پنجره را باز کردم و دیدم مرد روی طاقچه نشسته و قهوه اش را میخورد ترسیدم. یعنی جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم. دست تکان داد و لبخند زد. حالا عادت کردیم که همیشه در قاب پنجره باشند. از لبه بیرونی طاقچه به عنوان میز استفاده می کنند. فنجان های قهوه یا کاسه های غذایشان را میگذارند آنجا. گاهی کفش و جوراب های بچه را هم میگذارند روی طاقچه که آفتاب بخورد. اولین بار فکر کردم کفش عروسک است. فکر نمیکردم بچه داشته باشند. چون هیچ وقت صدای گریه بچه نشنیده بودم. یا هنوز خیلی کوچک است یا همیشه خیلی آرام.
نسبت بهشان احساس عجیبی دارم. حس میکنم بر زندگی م اشراف زیادی دارند. همه چیز را راجع بهم میدانند. اینکه وقت اتوکاری آواز میخوانم، که ژولیده ی از خواب بیدار شده ام چه شکلی ست. چه آهنگ هایی گوش میدهدم. چه ساعتی چراغ ها را روشن میکنم. چقدر در تاریکی مینشینم. چقدر کم آشپزی میکنم، چقدر لوس با دوست پسرم حرف میزنم، و چه زمان هایی پرده اتاق را کامل میکشم.
من؟ میدانم که چقدر عاشق آفتاب و هوای آزادند. که چقدر سیگار میکشند و صبح ها قهوه مینوشند و همیشه مرتب و شانه کرده و ست هستند و بچه شان مثل فرشته آرام است و خیلی چیزهای دیگر. بعله.
.
۱ نظر:
خیلی خوب و صمیمی بود فضایی که تصویر کردی
ارسال یک نظر