گلدانهای روی تاقچه آشپزخانه حالشان خراب است. حتی گلدان سبز غول پیکر گوشه اتاق که به اندازه یک کمد دو لنگه از خانه نقلی مان فضا گرفته هم سرحال نیست. برگ های بزرگش دانه دانه دارند از وسط ترک میخورند. نمیدانم چکار کنم. من هیچ وقت باغبان خوبی نبودم. هیچ وقت برای خودم گلدان نخریدم. چون ازین استیصالی که روی تاقچه موج میزند بیزارم. هربار که از در اتاق رد می شوم و چشمم به قاچ وسط برگ ها می افتد دلم ریش میشود. بغض گلویم را میگیرد. باور نمیکنید؟ میدانم احمقانه ست. اما حکایت من و این خانه جداست. روز اول همین گلدانهای سبزش دلم را برد. حالا دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. نه خانه. نه گلدان ها. نه صاحب خانه. خودم هم مثل قبل نیستم. شبیه به گلدان بزرگ گوشه اتاقم. هربار که از در اتاق رد میشوم انگار از جلوی یک آینه قدی میگذرم. دلم ریش میشود.
تنها موجود سرخوش این چهاردیواری پیچک آشپزخانه است که سقف کابینت ها را فرش کرده. میله های آب گرمکن را میگیرد میرود بالا و از کنار قاب در پیچ میخورد می آید پایین. هر هفته برگ های تازه مغز پسته ای میدهد. ساقه اش چابک و نازک و زنده است.
هنوز درین خانه، آن بالاتر برگ سبزی جوانه میدهد.
تنها موجود سرخوش این چهاردیواری پیچک آشپزخانه است که سقف کابینت ها را فرش کرده. میله های آب گرمکن را میگیرد میرود بالا و از کنار قاب در پیچ میخورد می آید پایین. هر هفته برگ های تازه مغز پسته ای میدهد. ساقه اش چابک و نازک و زنده است.
هنوز درین خانه، آن بالاتر برگ سبزی جوانه میدهد.
.
* شاملو
۱ نظر:
آره، آدم ناراحت میشه. گیاهه، جون داره
ارسال یک نظر